پارت ۱۵۰ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۵۰ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
من از تو نمی خوام دلیلو بهونه
گناهی نداری همینه زمونه
نشستم روی زمین و اجازه دادم بغضم بشکنه.
تو نیستی به قلبم جوابی بدهکار
منم که اسیرم تو نیستی گرفتار
قلبم انگار که می سوخت..دیگه قلبی نمونده توی سینه ام..توام مثل همه اونایی که بهم نارو زدن و ترکم کردن رفتی نامرد؟
برو موندنت رو به اصرار نمی خوام
نه هرگز من عشقو به اجبار نمی خوام
احساس کردم قلبم داره ریش ریش میشه..!
هنوزم عزیزم دلت نازنینه
دیگه نیستی عاشق حقیقت همینه
از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و دستمو بردم سمت پارچه ی سفید رنگی که روی صورتش کشیده بودند.
خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل
واسه دل شکستن نداری تحمل
دستمو بردم سمتش و پشیمون شدم.
خداحافظ ای عشق برو به سلامت
مثه من به غصه نداری تو عادت..
دوباره تلاش کردم..!
چشممو بستم و پارچه رو از روش کشیدم..حالا این بار طاقت باز کردن چشمامو نداشتم.
نفس عمیقی از درد کشیدن و چشممو باز کردم.
با باز کردن چشمم قلبم بازم شروع به تپیدن کرد.
دستم می لرزید..
دستمو گذاشتم روی دهنم و چند بار چشمامو مالوندم و بهم زدم .
باورم نمی شد..چطور ممکن بود؟!
اشکامو پاک کردم و پارچه رو کشیدم روی جسدی که متعلق به نیاز من نبود .
رفتم سمت در و بازش کردم .
رو به اون مرد گفتم :
_اینی که اینجاس رو من نمی شناسم.
_واقعا؟
_آره .
_برو از این دکتر پرستارا بپرس اینو امروز ۱۰ صبح آوردن از i c u.
سری تکون دادم و درحالی که نمی دونستم برای خوشحالی زوده یا نه اما قلبم از شدت خوشحالی محکم تر از همیشه می کوبید!
با دیدن دکتر رفتم سمتش و گفتم:
_سلام آقای دکتر.
با دیدنم منو شناخت و گفت:
_بازم شما؟علیک سلام
_شما می دونید نیاز..
نذاشت حرفمو کامل بزنم و گفت:
_آره آوردیمش توی بخش دیشب ساعت یازده شب علائمی از خودشون نشون دادن و امروز هم ساعت پنج صبح به هوش اومدن.
پنج صبح دقیقا موقع ای که من اون خواب رو دیدم!
مات و مبهوت به چهره ی دکتر زل زدم و چشمامو از شدت تعجب تا آخرین درجه باز کردم.
دکتر از حرکتم خنده اش گرفت و گفت:
_حالتون خوبه آقا؟شما چه نامزدی هستید که آخرین نفر فهمیدید..!
خندیدم و گفتم:
_جدی می گی آقای دکتر؟
جدی نگام کرد و گفت:
_این چیزا که شوخی بردار نیست آقا.
خندیدم و گفتم:
_باورم نمی شه.. یعنی حالش خوبه؟
_آره خوبن.. تا ساعت چهار هم اجازه ی ملاقات ندارید!
سری تکون دادم و دور شدم ازش.
_خدایا شکرت..
هر کار کردم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
با دیدن نماز خونه بیمارستان رفتم داخلش و سجده ی شکر کردم.
_خدایا واسه ی همه چیز شکرت..من روی قولم هستم خدا..توام مراقب فرشته ی من باش!
***
_چی بنویسم ؟
_بنویسید تو که عید منی عیدت مبارک!
رز های نباتی و سفید رو کادو پیچ کرد و گفت:
_بفرمائید جناب!
نیما:
من از تو نمی خوام دلیلو بهونه
گناهی نداری همینه زمونه
نشستم روی زمین و اجازه دادم بغضم بشکنه.
تو نیستی به قلبم جوابی بدهکار
منم که اسیرم تو نیستی گرفتار
قلبم انگار که می سوخت..دیگه قلبی نمونده توی سینه ام..توام مثل همه اونایی که بهم نارو زدن و ترکم کردن رفتی نامرد؟
برو موندنت رو به اصرار نمی خوام
نه هرگز من عشقو به اجبار نمی خوام
احساس کردم قلبم داره ریش ریش میشه..!
هنوزم عزیزم دلت نازنینه
دیگه نیستی عاشق حقیقت همینه
از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و دستمو بردم سمت پارچه ی سفید رنگی که روی صورتش کشیده بودند.
خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل
واسه دل شکستن نداری تحمل
دستمو بردم سمتش و پشیمون شدم.
خداحافظ ای عشق برو به سلامت
مثه من به غصه نداری تو عادت..
دوباره تلاش کردم..!
چشممو بستم و پارچه رو از روش کشیدم..حالا این بار طاقت باز کردن چشمامو نداشتم.
نفس عمیقی از درد کشیدن و چشممو باز کردم.
با باز کردن چشمم قلبم بازم شروع به تپیدن کرد.
دستم می لرزید..
دستمو گذاشتم روی دهنم و چند بار چشمامو مالوندم و بهم زدم .
باورم نمی شد..چطور ممکن بود؟!
اشکامو پاک کردم و پارچه رو کشیدم روی جسدی که متعلق به نیاز من نبود .
رفتم سمت در و بازش کردم .
رو به اون مرد گفتم :
_اینی که اینجاس رو من نمی شناسم.
_واقعا؟
_آره .
_برو از این دکتر پرستارا بپرس اینو امروز ۱۰ صبح آوردن از i c u.
سری تکون دادم و درحالی که نمی دونستم برای خوشحالی زوده یا نه اما قلبم از شدت خوشحالی محکم تر از همیشه می کوبید!
با دیدن دکتر رفتم سمتش و گفتم:
_سلام آقای دکتر.
با دیدنم منو شناخت و گفت:
_بازم شما؟علیک سلام
_شما می دونید نیاز..
نذاشت حرفمو کامل بزنم و گفت:
_آره آوردیمش توی بخش دیشب ساعت یازده شب علائمی از خودشون نشون دادن و امروز هم ساعت پنج صبح به هوش اومدن.
پنج صبح دقیقا موقع ای که من اون خواب رو دیدم!
مات و مبهوت به چهره ی دکتر زل زدم و چشمامو از شدت تعجب تا آخرین درجه باز کردم.
دکتر از حرکتم خنده اش گرفت و گفت:
_حالتون خوبه آقا؟شما چه نامزدی هستید که آخرین نفر فهمیدید..!
خندیدم و گفتم:
_جدی می گی آقای دکتر؟
جدی نگام کرد و گفت:
_این چیزا که شوخی بردار نیست آقا.
خندیدم و گفتم:
_باورم نمی شه.. یعنی حالش خوبه؟
_آره خوبن.. تا ساعت چهار هم اجازه ی ملاقات ندارید!
سری تکون دادم و دور شدم ازش.
_خدایا شکرت..
هر کار کردم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
با دیدن نماز خونه بیمارستان رفتم داخلش و سجده ی شکر کردم.
_خدایا واسه ی همه چیز شکرت..من روی قولم هستم خدا..توام مراقب فرشته ی من باش!
***
_چی بنویسم ؟
_بنویسید تو که عید منی عیدت مبارک!
رز های نباتی و سفید رو کادو پیچ کرد و گفت:
_بفرمائید جناب!
۷.۴k
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.