برده part
برده ﴾ ۳۹ part
منشی : با دوستشون یه کافه برای ناهارخوردن رفتن
یه سول محترم گفت : ممنونم از اینکه اعطلا دادین
...: خواهش میکنم
بعد از گفته های منشی فکر کرد که با جیمین یا دوست دیگرش ناهار میخوره پس چه بهتره که یه سول میرفت اونجا
با پاشنه های که سکوت آن فضا رو شکسته بود قدم برداشت به سوی کافه
..
با چشم هایش دنبال جونگ کوک میگشت تا اینکه اون رو پشته میزی دست اما فرد مقابلش رو ندید با لبخند به سمتش رفت
نزدیکش شد و نجوا کرد : سلام روز بخیر....
کلمات آخرش رو آروم گفت چون زنی که روبه روی جونگ کوک نشسته بود به قدری صمیمی باهاش رفتار میکرد که دستشو روی دست جونگ کوک گذاشته بود و هرهر میخندید
جونگ کوک روبه یه سول کرد : اوه کی اومدی ندیدمت بیا بشی...
یه سول که به شدت از این وضع ناراضی بود با لحن محکمی گفت : مهم نیست روزخوش
با دور شدن از آنها اخمش با ناراحتی جاشو عوض کرد،
قلبش شکست و خواست بزنه زیره گریه
دلش گرفت از اینکه جونگ کوک رو با یکی دیگه دیده بود
با همان وضع نفهمید کی خودش رو به اتاقش رسوند
همش سوال های الکی به ذهنش می آمد
اگه باهاش رابطه داشت چی اگه دوست دخترش بود چی
یعنی نمیاد باهاش ازدواج کنه، / یعنی اون زنه کی بود اصلا چرا انقدر باهاش صمیمی بود / اوفی کشید تا اینکه درب اتاقش با شتاب باز شد و جونگ کوک وارده اتاق شد بعد از بستن درب پشته سرش به طرفه یه سول آمد و گفت :چرا اونجوری رفتی و به حرفم گوش ندادی
اون دختر مغرور نادیده اش گرفت و خودشو مشغول گلدونی که کناره درب روی میز گذاشته بود کرد جونگ کوک عصبی از لایه دندون هایش غرید : مگه با تو نیستم یه سول
دیگه داشت صبرشو لبریز میکرد با جواب ندادنش
یه سول که با گلا مشغول بود لحظه ای با برخورد سخت اش به دیوار پشت سرش شوکه به جونگ کوکی میان دیوار اونو اسیر کرده بود زل زد
جونگ کوک در چند سانتی صورتش عصبی گفت : چرا جوابمو نمیدی
منشی : با دوستشون یه کافه برای ناهارخوردن رفتن
یه سول محترم گفت : ممنونم از اینکه اعطلا دادین
...: خواهش میکنم
بعد از گفته های منشی فکر کرد که با جیمین یا دوست دیگرش ناهار میخوره پس چه بهتره که یه سول میرفت اونجا
با پاشنه های که سکوت آن فضا رو شکسته بود قدم برداشت به سوی کافه
..
با چشم هایش دنبال جونگ کوک میگشت تا اینکه اون رو پشته میزی دست اما فرد مقابلش رو ندید با لبخند به سمتش رفت
نزدیکش شد و نجوا کرد : سلام روز بخیر....
کلمات آخرش رو آروم گفت چون زنی که روبه روی جونگ کوک نشسته بود به قدری صمیمی باهاش رفتار میکرد که دستشو روی دست جونگ کوک گذاشته بود و هرهر میخندید
جونگ کوک روبه یه سول کرد : اوه کی اومدی ندیدمت بیا بشی...
یه سول که به شدت از این وضع ناراضی بود با لحن محکمی گفت : مهم نیست روزخوش
با دور شدن از آنها اخمش با ناراحتی جاشو عوض کرد،
قلبش شکست و خواست بزنه زیره گریه
دلش گرفت از اینکه جونگ کوک رو با یکی دیگه دیده بود
با همان وضع نفهمید کی خودش رو به اتاقش رسوند
همش سوال های الکی به ذهنش می آمد
اگه باهاش رابطه داشت چی اگه دوست دخترش بود چی
یعنی نمیاد باهاش ازدواج کنه، / یعنی اون زنه کی بود اصلا چرا انقدر باهاش صمیمی بود / اوفی کشید تا اینکه درب اتاقش با شتاب باز شد و جونگ کوک وارده اتاق شد بعد از بستن درب پشته سرش به طرفه یه سول آمد و گفت :چرا اونجوری رفتی و به حرفم گوش ندادی
اون دختر مغرور نادیده اش گرفت و خودشو مشغول گلدونی که کناره درب روی میز گذاشته بود کرد جونگ کوک عصبی از لایه دندون هایش غرید : مگه با تو نیستم یه سول
دیگه داشت صبرشو لبریز میکرد با جواب ندادنش
یه سول که با گلا مشغول بود لحظه ای با برخورد سخت اش به دیوار پشت سرش شوکه به جونگ کوکی میان دیوار اونو اسیر کرده بود زل زد
جونگ کوک در چند سانتی صورتش عصبی گفت : چرا جوابمو نمیدی
- ۳۶۳
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط