عنوان فیک همسر ساخته شده
📜 عنوان فیک: همسر ساخته شده
صبح روز بعد، یون با همان چهرهی آرام و بیحرفش وارد اتاق یونا شد.
تفنگ چوبی مشکیرنگی که پدربزرگش برای او آورده بود، در دستش بود.
هیچ حرفی نزد، فقط آن را جلوی یونا گذاشت و بیصدا بیرون رفت.
یونا با چشمانی هنوز خیس از گریه، تفنگ را برداشت.
لحظهای به آن نگاه کرد، سپس با بغض از اتاق بیرون آمد و مستقیم سمت ات رفت.
— ماما… یون عروسکم رو شکسته…
ات که مشغول کار بود، فوراً همه چیز را کنار گذاشت و یونا را بغل کرد.
با شنیدن حرفهای دخترش، خونش به جوش آمد.
بیدرنگ وارد اتاق یون شد و با صدایی محکم گفت:
— یون! این چه کاری بود؟ تو نباید با خواهرت اینطوری رفتار کنی!
یون سرش را بالا گرفت، اما هیچ اشکی نریخت.
تنها اخمی عمیق روی صورتش نشست و بدون یک کلمه، از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست.
ات هنوز عصبی بود.
وقتی تهیونگ به سالن آمد، بیمقدمه با او بحث را شروع کرد:
— این درست نیست! نباید یه پسر ۱۰ ساله اینجوری فکر کنه… انگار داره مثل یه مافیا تربیت میشه!
تهیونگ که از لحن تند ات خوشش نیامد، اخمش را بیشتر کرد.
— این رو به من نگو، ات… تو فکر میکنی من بچههامو بد تربیت میکنم؟
صدایش بلندتر شد و قبل از اینکه ات حرفی بزند، لیوان روی میز را برداشت و با شدت به دیوار کوبید.
صدای شکستن شیشه فضای عمارت را پر کرد.
— من هر کاری میکنم برای محافظت از این خانوادهس!
ات با شوک و ناراحتی به تهیونگ نگاه کرد، اما نگاه تهیونگ هنوز پر از عصبانیت و حرارت بود…
صبح روز بعد، یون با همان چهرهی آرام و بیحرفش وارد اتاق یونا شد.
تفنگ چوبی مشکیرنگی که پدربزرگش برای او آورده بود، در دستش بود.
هیچ حرفی نزد، فقط آن را جلوی یونا گذاشت و بیصدا بیرون رفت.
یونا با چشمانی هنوز خیس از گریه، تفنگ را برداشت.
لحظهای به آن نگاه کرد، سپس با بغض از اتاق بیرون آمد و مستقیم سمت ات رفت.
— ماما… یون عروسکم رو شکسته…
ات که مشغول کار بود، فوراً همه چیز را کنار گذاشت و یونا را بغل کرد.
با شنیدن حرفهای دخترش، خونش به جوش آمد.
بیدرنگ وارد اتاق یون شد و با صدایی محکم گفت:
— یون! این چه کاری بود؟ تو نباید با خواهرت اینطوری رفتار کنی!
یون سرش را بالا گرفت، اما هیچ اشکی نریخت.
تنها اخمی عمیق روی صورتش نشست و بدون یک کلمه، از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست.
ات هنوز عصبی بود.
وقتی تهیونگ به سالن آمد، بیمقدمه با او بحث را شروع کرد:
— این درست نیست! نباید یه پسر ۱۰ ساله اینجوری فکر کنه… انگار داره مثل یه مافیا تربیت میشه!
تهیونگ که از لحن تند ات خوشش نیامد، اخمش را بیشتر کرد.
— این رو به من نگو، ات… تو فکر میکنی من بچههامو بد تربیت میکنم؟
صدایش بلندتر شد و قبل از اینکه ات حرفی بزند، لیوان روی میز را برداشت و با شدت به دیوار کوبید.
صدای شکستن شیشه فضای عمارت را پر کرد.
— من هر کاری میکنم برای محافظت از این خانوادهس!
ات با شوک و ناراحتی به تهیونگ نگاه کرد، اما نگاه تهیونگ هنوز پر از عصبانیت و حرارت بود…
- ۳.۹k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط