🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۸۴ -عرفان نمیدونی اونشبش خواب
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۸۴ #-عرفان نمیدونی اونشبش خوابم نبرد هم بخاطر کتکی که بهت زدم هم حرفایی که زده بودی...همش از خودم میپرسیدم عرفان چراباید اینکارو بکنه..مگه کجای کارم اشتباه بوده کلی سوال دیگهه.امیر منو تو آغوشش گرفت.
-داداش منو ببخش .شرمنده ام..آروم به کمرش زدموازش جداشدم..
-دشمنت شرمنده باشه .تقصیر خودم بود که چیزی نگفتم .
-تو اینجاچیکارمیکنی؟؟
منو امیر دوتایی سمت مامان بزرگ چرخیدیم.
بااخمای تو هم به امیر نگاه میکرد.
امیر شرمگین مامان بزرگ رونگاه کرد.
-عزیز جون من شرمنده ام..
-بایدم باشی زده بودی نوه ای عزیزمو ناکار کرده بودی.فکر میکردم به قدری عرفان رو دوست داری که حتی اگه مالتم بدزده تو کتت نره که همچین کاری کرده..حداقل ازش میپرسیدی،دلیل این کارت چیه بعد اونطوری به قصد کشت کتکش میزدی.....امیر نگاهی به من انداخت دست به سینه باابروی بالا رفته نگاهش کردم.
-مامان بزرگ اشکال نداره همین الان به پام افتاد والتماس کردمنم بخشیدمش مامان بزرگ یهوگوش امیر روگرفت..
-دیگه از این کارانمیکنی وگرنه من میدونم وتو .. ریز ریز میخندیدم..
-آی آی عزیز جون باشه..مامان بزرگ نگاهی به من انداخت
-تو اصلا چطور دلت امد این ورپریده رو بزنی...حالا نوبت امیر بود که ریز ریز بخنده.ادامه داد..دیگه نبینم باهم دعواکنین باهردوتاتونم.فهمیدین.؟؟
باهم گفتیم:
-باشه..باشه.
-آفرین...راستی امیر این نامزدتو نمیاری من ببینمش چه تحفه ای...میدونستم مامان بزرگ از رویا دلخوره.
امیر خندیدوگفت:
-خانومم یه تیکه ماهه عزیزجون...حسادت کل وجودمو پر کرد..چشمم به مامان بزرگ افتاد غمگین نگاهم میکرد. به زور لبخند زدم..
-پس واجب شد که ببینمش فرداشب بیارش ؟؟
-به روی چشم..
-چشمت بی بلا عزیزم...مامان بزرگ دوباره نگاهی به من انداخت ورفت بیرون از اتاق..خودمو روی تخت انداختم.
-خب تو که مشتاق به دیدن من نبودی نمیخوای بری خونتون.؟؟
امیر کنار من دراز کشید..
-نمیرم زوره نفله..عرفان یه سوال بپرسم ؟؟
-سه تابپرس..
-اون دختره که پرستارش بودی وگفتی عاشقشی..هنوزم دوستش داری یافراموشش کردی؟؟
بی هواس گفتم :
-آره هنوزم عاشقشم..ولی وقتی به عمق حرفم فکرکردم از حرفم پشیمون شدموسریع انکارش کردم.
- شوخی کردم نه بابا من اونو کلا فراموش کرده بودم همین الان که تو گفتی یادم امد...امیر تای ابروشو بالا دادوگفت؛
-خودتی..
-اونو که تویی؟
-خانومته ..
-خانوم توء
-هوی به خانوم من نگو خر بامن طرفیااا..
-جمع کن بساطتو بابا بااین خانومت..
-پس چی من رو خانومم خیلی حساسم
-از بس زن ذلیلی
-زن ذلیل نیستم عرفان عاشقم ..عاشق ...تو خودت عاشقی وحال منو درک میکنی ..
-کی گفته من عاشقم..
-خودت گفتی؟
-گفتم که شوخی کردم..
-باشه منم باور کردم..
-هرطور راحتی..
نویسنده:S..m..a..E
-داداش منو ببخش .شرمنده ام..آروم به کمرش زدموازش جداشدم..
-دشمنت شرمنده باشه .تقصیر خودم بود که چیزی نگفتم .
-تو اینجاچیکارمیکنی؟؟
منو امیر دوتایی سمت مامان بزرگ چرخیدیم.
بااخمای تو هم به امیر نگاه میکرد.
امیر شرمگین مامان بزرگ رونگاه کرد.
-عزیز جون من شرمنده ام..
-بایدم باشی زده بودی نوه ای عزیزمو ناکار کرده بودی.فکر میکردم به قدری عرفان رو دوست داری که حتی اگه مالتم بدزده تو کتت نره که همچین کاری کرده..حداقل ازش میپرسیدی،دلیل این کارت چیه بعد اونطوری به قصد کشت کتکش میزدی.....امیر نگاهی به من انداخت دست به سینه باابروی بالا رفته نگاهش کردم.
-مامان بزرگ اشکال نداره همین الان به پام افتاد والتماس کردمنم بخشیدمش مامان بزرگ یهوگوش امیر روگرفت..
-دیگه از این کارانمیکنی وگرنه من میدونم وتو .. ریز ریز میخندیدم..
-آی آی عزیز جون باشه..مامان بزرگ نگاهی به من انداخت
-تو اصلا چطور دلت امد این ورپریده رو بزنی...حالا نوبت امیر بود که ریز ریز بخنده.ادامه داد..دیگه نبینم باهم دعواکنین باهردوتاتونم.فهمیدین.؟؟
باهم گفتیم:
-باشه..باشه.
-آفرین...راستی امیر این نامزدتو نمیاری من ببینمش چه تحفه ای...میدونستم مامان بزرگ از رویا دلخوره.
امیر خندیدوگفت:
-خانومم یه تیکه ماهه عزیزجون...حسادت کل وجودمو پر کرد..چشمم به مامان بزرگ افتاد غمگین نگاهم میکرد. به زور لبخند زدم..
-پس واجب شد که ببینمش فرداشب بیارش ؟؟
-به روی چشم..
-چشمت بی بلا عزیزم...مامان بزرگ دوباره نگاهی به من انداخت ورفت بیرون از اتاق..خودمو روی تخت انداختم.
-خب تو که مشتاق به دیدن من نبودی نمیخوای بری خونتون.؟؟
امیر کنار من دراز کشید..
-نمیرم زوره نفله..عرفان یه سوال بپرسم ؟؟
-سه تابپرس..
-اون دختره که پرستارش بودی وگفتی عاشقشی..هنوزم دوستش داری یافراموشش کردی؟؟
بی هواس گفتم :
-آره هنوزم عاشقشم..ولی وقتی به عمق حرفم فکرکردم از حرفم پشیمون شدموسریع انکارش کردم.
- شوخی کردم نه بابا من اونو کلا فراموش کرده بودم همین الان که تو گفتی یادم امد...امیر تای ابروشو بالا دادوگفت؛
-خودتی..
-اونو که تویی؟
-خانومته ..
-خانوم توء
-هوی به خانوم من نگو خر بامن طرفیااا..
-جمع کن بساطتو بابا بااین خانومت..
-پس چی من رو خانومم خیلی حساسم
-از بس زن ذلیلی
-زن ذلیل نیستم عرفان عاشقم ..عاشق ...تو خودت عاشقی وحال منو درک میکنی ..
-کی گفته من عاشقم..
-خودت گفتی؟
-گفتم که شوخی کردم..
-باشه منم باور کردم..
-هرطور راحتی..
نویسنده:S..m..a..E
۸۱.۲k
۰۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.