پارت219
#پارت219
دستی به صورتش کشید و گفت: یاشار اومد خونه گفت مهسا کجاست ماهم گفتید رفته سرکار چیزی نگفت تا اینکه با مامان بزرگت رفتند تو حیاط
نمیدونم چی به مامان بزرگت گفت که وقتی اومدن خونه مامان بزرگت همش تیکه میپروند
تا اینکه گفت نباید تو سر کار بری از این حرفا که ما بحثمون شد...
پوزخندی زدم: هیچ کس نمیتونه جلو کار کردن منو بگیره هیچ کس. من بمیرمم از این کار دست نمیکشم!
بعد از تموم شدن حرفم از جام بلند شدم خواستم برم تو اتاقم با صدای بابا سر جام متوقف شدم.
بابا: ما هم میذاریم کار کنی فقط یه چیزی رو بهت میگم دخترم هیچ وقت هیچ وقت به خودت مغرور نشو سعی کن همون مهسای قبل بمونی هیچ وقت نذار شهرت به درونت نفوذ کنه!
برگشتم سمتش: شهرت واسم مهم نیست من بخاطر این کار میکنم که از فکر گذشته م خلاص شم ایندمو بسازم، اینده ایی بسازم که پر شه از موفقعیت نه چیز دیگه ایی!
بابا مشکوک پرسید: مگه تو گذشتت چه اتفاقی افتاده که ما خبری نداریم؟!
پوزخندی زدم: به زودی میفهمید!
دیگه منتظر حرفی از جانبشون نموندم راهمو کج کردم تو اتاقم در اتاق رو بستم بهش تکیه دادم پوزخندی رو لبام نشست زمزمه کردم:
اره به زودی همه چی معلوم میشه! همه چی! همه باید بفهمن حسام و یاشار چه بلایی سرم آوردند... منتظر اون روز باشید چون زیاد دور نیست!
حق خودمو از هردوشون میگیرم، نمیذارم حقم ضایغ شه اره دیگه اون مهسای قبل نیستم و از چیزی ترس ندارم پس حقمو میگیرم، به هر قیمتی شده!
درسته مدرکی ندارم ولی میتونم کاری کنم که...
دستی به صورتش کشید و گفت: یاشار اومد خونه گفت مهسا کجاست ماهم گفتید رفته سرکار چیزی نگفت تا اینکه با مامان بزرگت رفتند تو حیاط
نمیدونم چی به مامان بزرگت گفت که وقتی اومدن خونه مامان بزرگت همش تیکه میپروند
تا اینکه گفت نباید تو سر کار بری از این حرفا که ما بحثمون شد...
پوزخندی زدم: هیچ کس نمیتونه جلو کار کردن منو بگیره هیچ کس. من بمیرمم از این کار دست نمیکشم!
بعد از تموم شدن حرفم از جام بلند شدم خواستم برم تو اتاقم با صدای بابا سر جام متوقف شدم.
بابا: ما هم میذاریم کار کنی فقط یه چیزی رو بهت میگم دخترم هیچ وقت هیچ وقت به خودت مغرور نشو سعی کن همون مهسای قبل بمونی هیچ وقت نذار شهرت به درونت نفوذ کنه!
برگشتم سمتش: شهرت واسم مهم نیست من بخاطر این کار میکنم که از فکر گذشته م خلاص شم ایندمو بسازم، اینده ایی بسازم که پر شه از موفقعیت نه چیز دیگه ایی!
بابا مشکوک پرسید: مگه تو گذشتت چه اتفاقی افتاده که ما خبری نداریم؟!
پوزخندی زدم: به زودی میفهمید!
دیگه منتظر حرفی از جانبشون نموندم راهمو کج کردم تو اتاقم در اتاق رو بستم بهش تکیه دادم پوزخندی رو لبام نشست زمزمه کردم:
اره به زودی همه چی معلوم میشه! همه چی! همه باید بفهمن حسام و یاشار چه بلایی سرم آوردند... منتظر اون روز باشید چون زیاد دور نیست!
حق خودمو از هردوشون میگیرم، نمیذارم حقم ضایغ شه اره دیگه اون مهسای قبل نیستم و از چیزی ترس ندارم پس حقمو میگیرم، به هر قیمتی شده!
درسته مدرکی ندارم ولی میتونم کاری کنم که...
۲.۳k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.