پارت ۱۵
پارت ۱۵
از زبان جون هی
ای پاهام درد میکنه امروز آنقدر تو باشگاه تمرین کردیم که نای حرف زدن ندارم میخوام فقط بخوام سوار تاکسی شدم و رفتم خونه(بچه ها ماشین جون هی فعلا دست پدرش هس چون اونا تازه آمدن واسه همون) تا از در رفتم تو مامان جلوم ظاهر قلبم یه لحظه ریخت یه هیس آرومی گفتم و رفتم عقب
جون هی:مادرم من چیکار میکنی کم مونده بود سکته کنم
مامان:به تو سلام یاد ندادن
جون هی:والا از وفتی که یادمه تنها بودیم کی میخواست یاد بده
مامان:خیلی خوب نمک نریز بیا تو کارن دارم
جون هی:مامان ترو خدا ولم کن به خدا بدنم کوفته اس پاهام درد میکنه
مامان:امشب مهمون داریم باید چند تا از کارارو انجام بدی
جون هی:مامان به خدا اصلا حال ندارم ولم کن بدنم بدجور درد میکنه
مامان:چی چیو ولم کن لاقل هیچ کاری نمیکنی یه دستی به خونه بکش گردو خاک گرفته
هیچی نمیتونستم بگم چون بازم باید این کارو میکردم
جون هی:باشه بزار لباسامو عوض کنم الان میام
رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو امدم پایین الان وقتش بود شروع کردم به تمیز کاری
(دو ساعت بعد)
آنقدر خسته شده بودم که ولو شدم رو مبل مامان امو تو حال و گفت
مامان:بههه چه تمیز شده حالا چت شده انگار کوه کنی پاشو برو حموم دو ساعته دیگه میان
به ساعت یه نگاهی کردم ساعت ۴ بود پس ساعت ۶ قراره بیان پس من یه دوش میگیرم و یکم میخوابم یس
رفتم بالا تا برم حموم از حموم که در امدم یه راست رفتم تو تختم اخیش هیچ جا تخت خود آدم نمیشه
از زبان جون هی
ای پاهام درد میکنه امروز آنقدر تو باشگاه تمرین کردیم که نای حرف زدن ندارم میخوام فقط بخوام سوار تاکسی شدم و رفتم خونه(بچه ها ماشین جون هی فعلا دست پدرش هس چون اونا تازه آمدن واسه همون) تا از در رفتم تو مامان جلوم ظاهر قلبم یه لحظه ریخت یه هیس آرومی گفتم و رفتم عقب
جون هی:مادرم من چیکار میکنی کم مونده بود سکته کنم
مامان:به تو سلام یاد ندادن
جون هی:والا از وفتی که یادمه تنها بودیم کی میخواست یاد بده
مامان:خیلی خوب نمک نریز بیا تو کارن دارم
جون هی:مامان ترو خدا ولم کن به خدا بدنم کوفته اس پاهام درد میکنه
مامان:امشب مهمون داریم باید چند تا از کارارو انجام بدی
جون هی:مامان به خدا اصلا حال ندارم ولم کن بدنم بدجور درد میکنه
مامان:چی چیو ولم کن لاقل هیچ کاری نمیکنی یه دستی به خونه بکش گردو خاک گرفته
هیچی نمیتونستم بگم چون بازم باید این کارو میکردم
جون هی:باشه بزار لباسامو عوض کنم الان میام
رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو امدم پایین الان وقتش بود شروع کردم به تمیز کاری
(دو ساعت بعد)
آنقدر خسته شده بودم که ولو شدم رو مبل مامان امو تو حال و گفت
مامان:بههه چه تمیز شده حالا چت شده انگار کوه کنی پاشو برو حموم دو ساعته دیگه میان
به ساعت یه نگاهی کردم ساعت ۴ بود پس ساعت ۶ قراره بیان پس من یه دوش میگیرم و یکم میخوابم یس
رفتم بالا تا برم حموم از حموم که در امدم یه راست رفتم تو تختم اخیش هیچ جا تخت خود آدم نمیشه
۶.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.