پارت ۱۳
پارت ۱۳
جو هان:مطمعنی این ساعت میان
جون هی:نه دارم تصور میکنم خوب لابد پروازشون عقب مونده
جو هان:اها
۱۰ دقیقه نگذشته بود که جو هان دوباره سوالشو تکرار کرد دیگه داشت اعصابم به هم میخورد برگشتم طرفش جوری نگاش کردم نه خفه شد برگشتم دیدم مامانم به یه خانم خوجمل داره میاد طرفم و دستشو تکون میده منم دستمو براش تکون دادم که توجه جو هانم جاب شد و رد نگاهمو گرفت و مامانو دید و دوید سمتش و بغلش کرد منم ریلکس رفتم طرفش
مامان:من میمیرم واسه این محبتت جون هی یه بغلی یه سلامی یه بوسی هیچی
خندیدم این مامان منم واسه خودش دلقکی بود ها خندیدم و بغلش کردم
مامان:دلم برات یه زره شده بود عزیزم
یه صدای از اون ور گفت:مین(اسم مامان جون هی) میزاری منم بغلش کنم
بابا از اون ور گفت
بابا:هنوز به من میرسه به تو برسه
خندیدم و رفتم تو بغل بابا و موهامو ناز کرد
بابا: دختر خوشگلم چطوره
جون هی:دخترت خوبه بابام خوبه
از بغل بابا امدم بیرون نگاهش کردم و لبخند زدم الان میفهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده بود از اون خاله گفت :هیف پسر خوشگلم نیومده
بهش نگا کردم الان میتونستم صورتشو ببینم چقدر آشنا بود بهم خندید و گفت:نمیخوای منم بغل کنم هیچی نباشم خاله اتم
خندیدم و رفتم و بغلش کردم گفتم:چیشد پسرت نیومده
خاله:یه کاری براش پیش اومد واسه همین نتونست بیاد
مامان:میگم مینهوا شما کجا میرین
خاله:نمیدونم آخه کلید خونه دست من نیست
مامان:پس فعلا بیان خونه ما
خاله باشه ای گفتو رفتم سمت ماشین رفتیم خونه خاله اینا رفتن و خوابیدن چون خسته بودن منم گرفتم خوابیدم
با صدای ایفون از خواب پریدم این آخه کی بود رفتم بدون نگا کردم ایفون و زدم و در باز شد وایسادم تا از در خونه بیاد تو در خونه که باز شد خواب از سرن پرید ا..ا..ای..این جانگ کوک بود اون اینجا چیکار میکرد
جو هان:مطمعنی این ساعت میان
جون هی:نه دارم تصور میکنم خوب لابد پروازشون عقب مونده
جو هان:اها
۱۰ دقیقه نگذشته بود که جو هان دوباره سوالشو تکرار کرد دیگه داشت اعصابم به هم میخورد برگشتم طرفش جوری نگاش کردم نه خفه شد برگشتم دیدم مامانم به یه خانم خوجمل داره میاد طرفم و دستشو تکون میده منم دستمو براش تکون دادم که توجه جو هانم جاب شد و رد نگاهمو گرفت و مامانو دید و دوید سمتش و بغلش کرد منم ریلکس رفتم طرفش
مامان:من میمیرم واسه این محبتت جون هی یه بغلی یه سلامی یه بوسی هیچی
خندیدم این مامان منم واسه خودش دلقکی بود ها خندیدم و بغلش کردم
مامان:دلم برات یه زره شده بود عزیزم
یه صدای از اون ور گفت:مین(اسم مامان جون هی) میزاری منم بغلش کنم
بابا از اون ور گفت
بابا:هنوز به من میرسه به تو برسه
خندیدم و رفتم تو بغل بابا و موهامو ناز کرد
بابا: دختر خوشگلم چطوره
جون هی:دخترت خوبه بابام خوبه
از بغل بابا امدم بیرون نگاهش کردم و لبخند زدم الان میفهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده بود از اون خاله گفت :هیف پسر خوشگلم نیومده
بهش نگا کردم الان میتونستم صورتشو ببینم چقدر آشنا بود بهم خندید و گفت:نمیخوای منم بغل کنم هیچی نباشم خاله اتم
خندیدم و رفتم و بغلش کردم گفتم:چیشد پسرت نیومده
خاله:یه کاری براش پیش اومد واسه همین نتونست بیاد
مامان:میگم مینهوا شما کجا میرین
خاله:نمیدونم آخه کلید خونه دست من نیست
مامان:پس فعلا بیان خونه ما
خاله باشه ای گفتو رفتم سمت ماشین رفتیم خونه خاله اینا رفتن و خوابیدن چون خسته بودن منم گرفتم خوابیدم
با صدای ایفون از خواب پریدم این آخه کی بود رفتم بدون نگا کردم ایفون و زدم و در باز شد وایسادم تا از در خونه بیاد تو در خونه که باز شد خواب از سرن پرید ا..ا..ای..این جانگ کوک بود اون اینجا چیکار میکرد
۶.۵k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.