معجزه من
معجزه من
پارت ۱۳
مامان رقیه: خب بگو
النا: من از این پسره رامتین خوشم امده خیلی پسر خوب اقایی
مامان رقیه: بهت چیزی گفته؟
النا:نه بابا بهم چیزی نگفته اصلا نمدونه من ازش خوشم میاد
مامان رقیه: هم رامتین خوبه هم اصلان
النا: اصلان؟ اونی تو از کجا میشناسی
مامان رقیه: من اصلانو بزرگ کردم نبینیش دختر باز شده اون اگه عاشق کسی بشه براش جونشو میده
النا: من ک از اصلان خوشم نمیاد از رامتین خوشم میاد
داشتم با مامانم صحبت میکردم ک بابام امد تو اتاق
النا: چیشده بابا چرا رنگت پریده؟
باباعلی: مادربزرگت فوت کرده
با شنیدن این حرف بابام سرم گیج رفت از حال رفتم،اخه همه ای زندگی من مادربزرگم بود من اونو خیلی دوست داشتم
(۲روز بعد)
روز خاکسپاری
(النا)
مادربزرگم رو تو روستاییشون خاک کردن رامتین هم امده بود من اینقدر جوش قصه خورده بودم ک نمدونم چرا گوشام سنگین شده بود هرکس حرف میزد نمشنیدم، نشسته بودم رو نیمکت یکم اون طرف تر از قبر مادربزرگم،ک رامتین امد پیشم
رامتین:خوبی النا؟چرا اینقدر گریه میکنی
گوشام نمشنید ترسیدم
النا:چی میگی تو؟نمشنوم چی میگی؟
رامتین:یعنی چی ک نمشنوی؟الان حالت خوبه
النا:نفهمم چی میگی(با گریه ترس)
رامتین:هیس هیس اروم باش هیچی نیست الان میبرمت دکتر گریه نکن
رامتین دیدم ک به بابام گفت و امد از استین لباسم گرفت و گفت بریم دکتر رسیدم ک پرستار امد همنجور داشتم گریه میکردم و رامتین تو شک بود....
پارت ۱۳
مامان رقیه: خب بگو
النا: من از این پسره رامتین خوشم امده خیلی پسر خوب اقایی
مامان رقیه: بهت چیزی گفته؟
النا:نه بابا بهم چیزی نگفته اصلا نمدونه من ازش خوشم میاد
مامان رقیه: هم رامتین خوبه هم اصلان
النا: اصلان؟ اونی تو از کجا میشناسی
مامان رقیه: من اصلانو بزرگ کردم نبینیش دختر باز شده اون اگه عاشق کسی بشه براش جونشو میده
النا: من ک از اصلان خوشم نمیاد از رامتین خوشم میاد
داشتم با مامانم صحبت میکردم ک بابام امد تو اتاق
النا: چیشده بابا چرا رنگت پریده؟
باباعلی: مادربزرگت فوت کرده
با شنیدن این حرف بابام سرم گیج رفت از حال رفتم،اخه همه ای زندگی من مادربزرگم بود من اونو خیلی دوست داشتم
(۲روز بعد)
روز خاکسپاری
(النا)
مادربزرگم رو تو روستاییشون خاک کردن رامتین هم امده بود من اینقدر جوش قصه خورده بودم ک نمدونم چرا گوشام سنگین شده بود هرکس حرف میزد نمشنیدم، نشسته بودم رو نیمکت یکم اون طرف تر از قبر مادربزرگم،ک رامتین امد پیشم
رامتین:خوبی النا؟چرا اینقدر گریه میکنی
گوشام نمشنید ترسیدم
النا:چی میگی تو؟نمشنوم چی میگی؟
رامتین:یعنی چی ک نمشنوی؟الان حالت خوبه
النا:نفهمم چی میگی(با گریه ترس)
رامتین:هیس هیس اروم باش هیچی نیست الان میبرمت دکتر گریه نکن
رامتین دیدم ک به بابام گفت و امد از استین لباسم گرفت و گفت بریم دکتر رسیدم ک پرستار امد همنجور داشتم گریه میکردم و رامتین تو شک بود....
۶.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.