فیک جداناپذیر پارت ۲۵
فیک جداناپذیر پارت ۲۵
از زبان ات
خداروشکر می کنم که حداقل امید وارم مادر یکی مثل مادر جونگ کوک نیست و اگه هم بوده واقعا سزاوار مرگ بوده
با فکر کردن به اینا ته اقیانوس افکاراتم غرق شده بودم یدفه دستای آجوما جلوم تکون خورد بهش نگاه کردم
آجوما: دختر حواست اصلا نیستا صد بار صدات زدم
ات: ببخشید داشتم به یه چیزی فکر می کردم
آجوما: نیازی نیست فکر کنی گذشته ها گذشته کاریشم نمیشه کرد اگه می تونی الان روح شکستش رو آروم کن
ات: شفا دادن کار من نیست به خدا بگین که شفاش بده
آجوما یه لبخند کلافه ایه غم انگیزی زد و گفت: منم یه پسر داشتم ولی وقتی ۸ سالش بود سرطان گرفت و مرد جونگ کوک برام مثل پسرم میمونه وقتی میبینم اون ناراحت منم ناراحت میشم لبخنداش لبخندای من می خوام اون خوشحال باشه ولی از اول زندگیش تو غم و تنهایی بزرگ شده تو دنیای تاریک هیچ کسی رو بجز من نداره که درکش کنه ولی منم نمی تونم کاری براش کنم ولی فکر کنم تو بتونی
چی؟ این داره چی میگه؟ نکنه از من می خواد که جونگ کوک رو... نه نه نه اصلأ به من چه من خودمم مشکلات خودمو دارم که دارم باهاشون دست و پنجه نرم می کنم پس بهتره که اونم به این زندگی و تو این دنیای تاریک و تنها عادت کنه
ات: نه دور منو خط بکشید بهتره یه نفر دیگه رو پیدا کنین من خودمم مشکل زیاد دارم تو زندگیم مامان منم وقتی منو به دنیا آورد همون روزی که تو بیمارستان بستری بود کشتنش و چند سال بعد هم بابامو کشتن آخرین بار که صداشو شنیدم پشت تلفن بود و بعدش صدای شلیک اسلحه رو سمتش شنیدم و دیگه همه چی برام تباه شد
آجوما اومد کنارم و بغلم کرد و گفت: می دونم عزیزه دلم شما ها واقعاً بیشتر از هرکسی یا هم شباهت دارین ولی باید گذشته رو فراموش کنین
سعی کردم تو بغلش آرامش پیدا کنم مثل یه مادر واقعاً منبع آرامش خوبی برام بود می تونستم بهش تکیه کنم چشمامو بستم تا بیشتر غرق در آرامش شم و یکم بیخیال نسبت به همه چیز شم
از زبان ات
خداروشکر می کنم که حداقل امید وارم مادر یکی مثل مادر جونگ کوک نیست و اگه هم بوده واقعا سزاوار مرگ بوده
با فکر کردن به اینا ته اقیانوس افکاراتم غرق شده بودم یدفه دستای آجوما جلوم تکون خورد بهش نگاه کردم
آجوما: دختر حواست اصلا نیستا صد بار صدات زدم
ات: ببخشید داشتم به یه چیزی فکر می کردم
آجوما: نیازی نیست فکر کنی گذشته ها گذشته کاریشم نمیشه کرد اگه می تونی الان روح شکستش رو آروم کن
ات: شفا دادن کار من نیست به خدا بگین که شفاش بده
آجوما یه لبخند کلافه ایه غم انگیزی زد و گفت: منم یه پسر داشتم ولی وقتی ۸ سالش بود سرطان گرفت و مرد جونگ کوک برام مثل پسرم میمونه وقتی میبینم اون ناراحت منم ناراحت میشم لبخنداش لبخندای من می خوام اون خوشحال باشه ولی از اول زندگیش تو غم و تنهایی بزرگ شده تو دنیای تاریک هیچ کسی رو بجز من نداره که درکش کنه ولی منم نمی تونم کاری براش کنم ولی فکر کنم تو بتونی
چی؟ این داره چی میگه؟ نکنه از من می خواد که جونگ کوک رو... نه نه نه اصلأ به من چه من خودمم مشکلات خودمو دارم که دارم باهاشون دست و پنجه نرم می کنم پس بهتره که اونم به این زندگی و تو این دنیای تاریک و تنها عادت کنه
ات: نه دور منو خط بکشید بهتره یه نفر دیگه رو پیدا کنین من خودمم مشکل زیاد دارم تو زندگیم مامان منم وقتی منو به دنیا آورد همون روزی که تو بیمارستان بستری بود کشتنش و چند سال بعد هم بابامو کشتن آخرین بار که صداشو شنیدم پشت تلفن بود و بعدش صدای شلیک اسلحه رو سمتش شنیدم و دیگه همه چی برام تباه شد
آجوما اومد کنارم و بغلم کرد و گفت: می دونم عزیزه دلم شما ها واقعاً بیشتر از هرکسی یا هم شباهت دارین ولی باید گذشته رو فراموش کنین
سعی کردم تو بغلش آرامش پیدا کنم مثل یه مادر واقعاً منبع آرامش خوبی برام بود می تونستم بهش تکیه کنم چشمامو بستم تا بیشتر غرق در آرامش شم و یکم بیخیال نسبت به همه چیز شم
۲۵.۶k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.