my prisoner

پارت ۳۱
وارد دفترم شدم و پشت میز همیشگیم نشستم. بعد از مدتی ، فلیکس، در زد و وارد اتاق شد.
فلیکس:آقا ماموریت به خوبی انجام شد.
بنگچان: خوبه..میتونی بری.
فلیکس، تعظیمی کرد و از دفترم بیرون رفت. روی صندلیم ریلکس کردم و نفسی راحت کشیدم. ذهنم درگیر سونگمین و اون حس بود..از ذهنم بیرون نمیرفت..نمیتونستم درکش کنم..برای ادمی مثل من درکش سخته..من هیچوقت همچین حسی راجب کسی نداشتم..داره دیوونم میکنه. باید..باید به اون رگم..میدونم دیوونگیه ولی مجبورم.
از صندلیم بلند شدم و از دفترم بیرون رفتم و به سمت اتاق هیونجین رفتم. در زدم و منتظر جوابش موندم.
هیونجین: هوم کیه؟
بنگچان: منم
هیونجین: بیا تو
در اتاقش رو باز کردم و واردش شدم. با دیدن من پوزخندی زد و با طعنه گفت
هیونجین: چیشده که برادر بد اخلاق ما اومده اینجا..یعنی چه کاری باهامون داره؟
بنگچان: ساکت شو..
روی صندلی روبروی اون نشستم.
بنگچان: یه دقیقه جدی باش بزار از تصمیمم پشیمون نشم که اومدم با تو حرف بزنم.
هیونجین: باشه باشه..بگو ببینم چی شده.
همه چیز رو برای هیونجین توضیح دادم.
هیونجین: چان..عاشق شدی.
چشمام رو گرد کردم و با تعجب نگاهش کردم.
بنگچان: چی داری میگی؟!
هیونجین: امم..البته یه حدسه..اخه تورو اینجوری ندیده بودم...خیلی بهش اهمیت میدی..بزار یه مدت بگذره بعد تصمیم بگیر.
بنگچان: باشه..
از جام بلند شدم و خواستم برم بیرون که هیونجین با طعنه گفت
هیونجین: چان..چیزی یادت نرفته؟
هوفی کشیدم و نگاهش کردم.
بنگچان: ممنون.
هیونجین، تک خنده ای کرد و گفت
هیونجین: خواهش میکنم جناب بد اخلاق.
از اتاقش بیرون اومدم و در رو بستم.
دیدگاه ها (۴۴)

پارت ۳۲۲ ماه بعد۲ چاه گذشته بود. از اون موقع ، بنگچان با سون...

my prisoner

my prisoner

my prisoner

همیشگی من

میان دو نگاه

میان دو نگاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط