روح آبی
#روح آبی
#پارت۲۷
با صدای در به سمت آیفون رفت طبق معمول کسی که همیشه دو انگشتش رو به شکل قلب جلوی آیفون می گرفت تهیونگ بود
در رو باز کرد و نفس عمیقی کشید
خودش رو برای هر واکنشی آماده کرد
_های
همونطور که کفشاش رو داخل جاکفشی می گذاشت سلام کرد و با خنده به سمت خواهرش رفت
_وای ش.ت عاشق تر از این کوک ندیده بودم فکر کردین من زمانی که تو پریدی تو بغلم و گریه کردی من نفهمیدم برا کیه؟
هیا با چشمایی گرد شده به برادرش که خونه رو متر می کرد و غر می زد نگاه می کرد
_بعد از اون اتفاق دوست دخترش خواستم خفش کنم ولی گذشتم و الان اون درخواست داد!
_من دارم قات می زنم باور نمی کنم اون از من اجازه گرفت این عالیه! باور نکردنیه!
تهیونگ خودش رو روی مبل پرت کرد و لم داد که هیا به سمتش اومد
_خب الان جوابت...
_آره است دیه ۳ سال چیز کمی نیست منم مانع نیستم باید همین امروز رل بزنین
هیا با خنده و قیافه ای باورنکردنی به تهیونگ زل زده بود
_البته به عنوان برادر تو من باید یکم براش شرط بزارم تازشم اگه یکبار دیگه ولت کنه جرش میدم
هیا بدو بدو به سمت اتاقش رفت تا گوشیش رو برداره و واکنش برادرش رو برای کوک بگه
_یواشش نمیری!
با صدای زنگ جعبه ی کمک های اولیه رو بست و دستش رو به سمت گوشیش برد
هیا؟
نکنه از تهیونگ خبری بود!؟
اوه که باید خبری رو می شنید که مطمئن بود به نفعش نیست
_الو؟
_کوک واقعا ذوق زدممم
_چ..چی برای چی؟
کوک با نگرانی از جاش بلند شد و همونطور که با موهاش ور می رفت منتظر پاسخ هیا بود
_کوک تهیونگ موافقت کرد اونم خیلی عادی!
_ها؟
_باورم نمیشه،البته باید از امتحان سختی عبور کنی
_چی چه امتحانی؟
ذوق ناگهانیش به نگرانی تبدیل شد
_یکم برات شرط میذاره
کوک پوفی کشید و روی مبل راحتی آسوده نشست
_خب پس بعد از ظهر میام دنبالت
_اوکی
_اوم میدونم یکم زوده ولی من آبی میپوشم تو هم آبی بپوش ست کنیم
_باش بای
_بای
خندید و همونطور که می رقصید با خودش به سمت آشپزخونه خونه رفت
اما به خودش اومد
_از کی تا حالا من می رقصم!
سرش رو به دو طرف تکون داد و افکارش رو پر داد
سوییچش رو برداشت تا به دنبال هیا بره
البته قبلش قصد صحبت با تهیونگ رو داشت
لباسش رو مرتب کرد و به سمت ماشینش راه افتاد
همونطور که از پله ها بالا می رفت به صحبت های تهیونگ می خندید چقدر جدی بودنش
کیوت بود!
به سمت اتاق هیا رفت
و در رو باز کرد
که با سیلی لباس رو به رو شد
_زلزله ی ۷ ریشتری اومده!؟
_نه فقط لباس مناسب پیدا نمی کنم
کوک خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد
در انتها با خداحافظی از تهیونگ به سمت کافه رفتن
و تهیونگ با شماره ی یونگ(همون دوست دختر قراردادیش) تماس گرفت
...
#بی تی اس
#پارت۲۷
با صدای در به سمت آیفون رفت طبق معمول کسی که همیشه دو انگشتش رو به شکل قلب جلوی آیفون می گرفت تهیونگ بود
در رو باز کرد و نفس عمیقی کشید
خودش رو برای هر واکنشی آماده کرد
_های
همونطور که کفشاش رو داخل جاکفشی می گذاشت سلام کرد و با خنده به سمت خواهرش رفت
_وای ش.ت عاشق تر از این کوک ندیده بودم فکر کردین من زمانی که تو پریدی تو بغلم و گریه کردی من نفهمیدم برا کیه؟
هیا با چشمایی گرد شده به برادرش که خونه رو متر می کرد و غر می زد نگاه می کرد
_بعد از اون اتفاق دوست دخترش خواستم خفش کنم ولی گذشتم و الان اون درخواست داد!
_من دارم قات می زنم باور نمی کنم اون از من اجازه گرفت این عالیه! باور نکردنیه!
تهیونگ خودش رو روی مبل پرت کرد و لم داد که هیا به سمتش اومد
_خب الان جوابت...
_آره است دیه ۳ سال چیز کمی نیست منم مانع نیستم باید همین امروز رل بزنین
هیا با خنده و قیافه ای باورنکردنی به تهیونگ زل زده بود
_البته به عنوان برادر تو من باید یکم براش شرط بزارم تازشم اگه یکبار دیگه ولت کنه جرش میدم
هیا بدو بدو به سمت اتاقش رفت تا گوشیش رو برداره و واکنش برادرش رو برای کوک بگه
_یواشش نمیری!
با صدای زنگ جعبه ی کمک های اولیه رو بست و دستش رو به سمت گوشیش برد
هیا؟
نکنه از تهیونگ خبری بود!؟
اوه که باید خبری رو می شنید که مطمئن بود به نفعش نیست
_الو؟
_کوک واقعا ذوق زدممم
_چ..چی برای چی؟
کوک با نگرانی از جاش بلند شد و همونطور که با موهاش ور می رفت منتظر پاسخ هیا بود
_کوک تهیونگ موافقت کرد اونم خیلی عادی!
_ها؟
_باورم نمیشه،البته باید از امتحان سختی عبور کنی
_چی چه امتحانی؟
ذوق ناگهانیش به نگرانی تبدیل شد
_یکم برات شرط میذاره
کوک پوفی کشید و روی مبل راحتی آسوده نشست
_خب پس بعد از ظهر میام دنبالت
_اوکی
_اوم میدونم یکم زوده ولی من آبی میپوشم تو هم آبی بپوش ست کنیم
_باش بای
_بای
خندید و همونطور که می رقصید با خودش به سمت آشپزخونه خونه رفت
اما به خودش اومد
_از کی تا حالا من می رقصم!
سرش رو به دو طرف تکون داد و افکارش رو پر داد
سوییچش رو برداشت تا به دنبال هیا بره
البته قبلش قصد صحبت با تهیونگ رو داشت
لباسش رو مرتب کرد و به سمت ماشینش راه افتاد
همونطور که از پله ها بالا می رفت به صحبت های تهیونگ می خندید چقدر جدی بودنش
کیوت بود!
به سمت اتاق هیا رفت
و در رو باز کرد
که با سیلی لباس رو به رو شد
_زلزله ی ۷ ریشتری اومده!؟
_نه فقط لباس مناسب پیدا نمی کنم
کوک خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد
در انتها با خداحافظی از تهیونگ به سمت کافه رفتن
و تهیونگ با شماره ی یونگ(همون دوست دختر قراردادیش) تماس گرفت
...
#بی تی اس
۳.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.