روح آبی
#روح آبی
#پارت۲۶
با عجله از جاش بلند شد سینش از ترس بالا و پایین می شد
هر نگاهی به اطراف می ترسوندش
سریع به سمت اتاق برادرش که کوک داخلش بود رفت و در زد
با صدای در از خواب بلند شد و به سمتش رفت که هیا پرید بغلش
_من خواب دیدم...می..میشه اینجا بخوابم
کوک که منگ بود تنها با خماری دستی به سرش کشید و به سمت تخت هدایتش کرد و به محض دراز کشیدن بیهوش شد
با صدای آلارم گوشی چشماش رو کمی باز کرد که جسمی رو روی خودش حس کرد
برگشت و با هیا که بغلش بود مواجه شد
ک..کی؟!
ما با هم خوابیدیم؟!
نه دادا جدا بودیم!
تازه یادش افتاد شب هیا به اونجا اومده بود!
از ترس
خندید و بعد آروم از تخت پایین اومد
لباساش رو مرتب کرد پیامی رو برای هیا نوشت و از خونه خارج شد تا تهیونگ برگشتنی اون رو نبینه
چشماشو مالوند و به کنارش نگاه کرد کوک کجا بود؟!
بلد شد و چشمش به برگه افتاد
(دیشب نشد بگم راستش من نخواستم بی اجازه ی تهیونگ تو رابطه باشیم پس بهش گفتم و منتظر جوابشم دوست دارم بعد از ظهر ساعت ۶ بیا کافه ی آبی)
در مورد بحث اول چشماش از حدقه بیرون اومد ولی بخاطر این پایبندی کوک به تهیونگ خوشحال شد
اولین دوست دارم!
توی پوست خودش نمی گنجید!
و دعوت!
انگار داشت درست میشد
بعد از ۳ سال جدایی دوباره با هم بودن
اما هیا به راحتی فراموش نمی کرد حتما کوک باید از دلش در میاورد
خندید و با ذوق به طرف دستشویی رفت
داشت به این فکر می کرد
اگه خودکشی می کرد واقعا چه اتفاقی می افتاد
برای هیا؟
نگران بود ولی خود خواهم بود
باید چیکار می کرد؟
فعلا تصمیمش برگشت به رابطه ی ۳ سال قبل بود و شاید درست شدنش
اوه نه غیر ممکن بود
پس دردی که باید می کشید چی!
به چاقویی که هیا بهش داده بود نگاه کرد
_فعلا نمیتونم ازش استفاده کنم...شاید بعداً
خنده ی غمناکی رو به صورتش هدیه داد و بعد به سمت روشویی رفت
تهیونگ توی خونش نبود پس کجا رفته بود!
...
#بی تی اس
#پارت۲۶
با عجله از جاش بلند شد سینش از ترس بالا و پایین می شد
هر نگاهی به اطراف می ترسوندش
سریع به سمت اتاق برادرش که کوک داخلش بود رفت و در زد
با صدای در از خواب بلند شد و به سمتش رفت که هیا پرید بغلش
_من خواب دیدم...می..میشه اینجا بخوابم
کوک که منگ بود تنها با خماری دستی به سرش کشید و به سمت تخت هدایتش کرد و به محض دراز کشیدن بیهوش شد
با صدای آلارم گوشی چشماش رو کمی باز کرد که جسمی رو روی خودش حس کرد
برگشت و با هیا که بغلش بود مواجه شد
ک..کی؟!
ما با هم خوابیدیم؟!
نه دادا جدا بودیم!
تازه یادش افتاد شب هیا به اونجا اومده بود!
از ترس
خندید و بعد آروم از تخت پایین اومد
لباساش رو مرتب کرد پیامی رو برای هیا نوشت و از خونه خارج شد تا تهیونگ برگشتنی اون رو نبینه
چشماشو مالوند و به کنارش نگاه کرد کوک کجا بود؟!
بلد شد و چشمش به برگه افتاد
(دیشب نشد بگم راستش من نخواستم بی اجازه ی تهیونگ تو رابطه باشیم پس بهش گفتم و منتظر جوابشم دوست دارم بعد از ظهر ساعت ۶ بیا کافه ی آبی)
در مورد بحث اول چشماش از حدقه بیرون اومد ولی بخاطر این پایبندی کوک به تهیونگ خوشحال شد
اولین دوست دارم!
توی پوست خودش نمی گنجید!
و دعوت!
انگار داشت درست میشد
بعد از ۳ سال جدایی دوباره با هم بودن
اما هیا به راحتی فراموش نمی کرد حتما کوک باید از دلش در میاورد
خندید و با ذوق به طرف دستشویی رفت
داشت به این فکر می کرد
اگه خودکشی می کرد واقعا چه اتفاقی می افتاد
برای هیا؟
نگران بود ولی خود خواهم بود
باید چیکار می کرد؟
فعلا تصمیمش برگشت به رابطه ی ۳ سال قبل بود و شاید درست شدنش
اوه نه غیر ممکن بود
پس دردی که باید می کشید چی!
به چاقویی که هیا بهش داده بود نگاه کرد
_فعلا نمیتونم ازش استفاده کنم...شاید بعداً
خنده ی غمناکی رو به صورتش هدیه داد و بعد به سمت روشویی رفت
تهیونگ توی خونش نبود پس کجا رفته بود!
...
#بی تی اس
۲.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.