𝑀𝓎 𝒸𝒽𝒶𝓇𝓂𝒾𝓃𝑔 𝒹𝒶𝒹
𝑀𝓎 𝒸𝒽𝒶𝓇𝓂𝒾𝓃𝑔 𝒹𝒶𝒹
『בבیجـذابمـن』
p.t:²
ویو ا.ت:
بعد از اینکه مدرسه تموم شد و برگشتم خونه دیدم پدرم سرکاره و مادرم هم مشغول کتاب خوندنه تعزیم کردم و به مادرم سلام دادم
_سلام مادر
م.ت: سلام مدرسه چطور بود؟؟ راستی امروز مگه امتحان نداشتی چیکار کردی؟؟
_مدرسه خوب بود منم خوب درس خونده بودم برای همین امتحانم رو خوب دادم مادر
م.ت: خوبه حالا برو و یکم استراحت
رفتم سمت پله ها بعد سریع یادم اومد که باید از مادرم اجازه بگیرم تا بتونم برم خونه یونا برای همین سریع وایسادم
_مادر جان من میخاستم امروز به خونه یونا برم آخه بهش قول داده بودم تا تو درسا کمکش کنم
م.ت: مادرو پدر یونا خودشون به اندازه کافی پول دارن تا واسه بچشون معلم خصوصی بگیرن تو بهتره به درسای خودت برسی و نگران اون نباشی.
راستی یادم رفته بود بگم که مادرم با خالم رابطه خوبی ندارن و من چون از بچهگی با یونا بزرگ شدم نمیتونستم که کنارش نباشم
_مادر ازتون خواهش میکنم آخه چه اتفاقی قراره برای من بیوفته وقتی هم خاله جان اونجا هستن و هم همسرشون
م.ت: اتفاقی قرار نیست برات بیوفته من فقط میخوام به کارای خودت برسی
_مادر جان امروز معلممون تکالیف زیادی بهمون نداده برای همین من میتونم و وقت این رو دارم که یکم تو درسای یونا بهش کمک بکنم
م.ت:خب....حالا که خودت اصرار داری میتونی بری
_چشم مادر خیلی ازتون ممنونم
تعزیم کردم و رفتم از پله ها بالا توی اتاقم بعد هم لباسای خونگیم رو پوشیدم و زیپ کیفم رو باز کردم و کتابایی که برده بودم مدرسه رو روی میز تحریرم چیدم و شروع کردم تکالیفم رو انجام بدم
بعد انجام دادن تکالیفم رفتم و یه دوش ²⁰ مینی گرفتم و اومدم از حموم بیرون که دیدم یونا داره بهم زنگ میزنه گوشیم رو برداشتم و تلفن رو جواب دادم
_الو...سلام
~سلاممم میگم بیا خونمون دیگه
_از الان آخه الان ساعت پنجه
~عیب نداره تا حاضر بشیم طول میکشه راستی اصن حواسم نبود مامانت گذاشت بیای دیگه
_آره اون اجازه داد
~ووییییی پس بدو بیا
_خیلی خب الان حاضر میشم و میام
لباسای بیرونم رو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین
_میتونم برم مادر جان؟
م.ت: آره برو ماشین جلوی در منتظره
_چشم مادر خداحافظ
م.ت: خداحافظ
رفتم و سوار ماشین شدم و رسیدم به خونه یونا از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل عمارت پدر یونا و ماشین هم رفت یونا سریع دویید و اومد سمتم
~وایییی بدو بیا تووو
_خیلی خب حالا چرا اینقدر هولی
~آخه خیلی خوشحالممم
رفتم داخل خونه که دیدم خدمتکارا مشغول تمیزکاری هستن یونا سریع دستم رو گرفت و از پله ها داشتیم میرفتیم بالا
~زود باشین دوتا قهوه آماده کنین
خدمتکار: چشم خانم
رفتم داخل اتاق یونا...
『בבیجـذابمـن』
p.t:²
ویو ا.ت:
بعد از اینکه مدرسه تموم شد و برگشتم خونه دیدم پدرم سرکاره و مادرم هم مشغول کتاب خوندنه تعزیم کردم و به مادرم سلام دادم
_سلام مادر
م.ت: سلام مدرسه چطور بود؟؟ راستی امروز مگه امتحان نداشتی چیکار کردی؟؟
_مدرسه خوب بود منم خوب درس خونده بودم برای همین امتحانم رو خوب دادم مادر
م.ت: خوبه حالا برو و یکم استراحت
رفتم سمت پله ها بعد سریع یادم اومد که باید از مادرم اجازه بگیرم تا بتونم برم خونه یونا برای همین سریع وایسادم
_مادر جان من میخاستم امروز به خونه یونا برم آخه بهش قول داده بودم تا تو درسا کمکش کنم
م.ت: مادرو پدر یونا خودشون به اندازه کافی پول دارن تا واسه بچشون معلم خصوصی بگیرن تو بهتره به درسای خودت برسی و نگران اون نباشی.
راستی یادم رفته بود بگم که مادرم با خالم رابطه خوبی ندارن و من چون از بچهگی با یونا بزرگ شدم نمیتونستم که کنارش نباشم
_مادر ازتون خواهش میکنم آخه چه اتفاقی قراره برای من بیوفته وقتی هم خاله جان اونجا هستن و هم همسرشون
م.ت: اتفاقی قرار نیست برات بیوفته من فقط میخوام به کارای خودت برسی
_مادر جان امروز معلممون تکالیف زیادی بهمون نداده برای همین من میتونم و وقت این رو دارم که یکم تو درسای یونا بهش کمک بکنم
م.ت:خب....حالا که خودت اصرار داری میتونی بری
_چشم مادر خیلی ازتون ممنونم
تعزیم کردم و رفتم از پله ها بالا توی اتاقم بعد هم لباسای خونگیم رو پوشیدم و زیپ کیفم رو باز کردم و کتابایی که برده بودم مدرسه رو روی میز تحریرم چیدم و شروع کردم تکالیفم رو انجام بدم
بعد انجام دادن تکالیفم رفتم و یه دوش ²⁰ مینی گرفتم و اومدم از حموم بیرون که دیدم یونا داره بهم زنگ میزنه گوشیم رو برداشتم و تلفن رو جواب دادم
_الو...سلام
~سلاممم میگم بیا خونمون دیگه
_از الان آخه الان ساعت پنجه
~عیب نداره تا حاضر بشیم طول میکشه راستی اصن حواسم نبود مامانت گذاشت بیای دیگه
_آره اون اجازه داد
~ووییییی پس بدو بیا
_خیلی خب الان حاضر میشم و میام
لباسای بیرونم رو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین
_میتونم برم مادر جان؟
م.ت: آره برو ماشین جلوی در منتظره
_چشم مادر خداحافظ
م.ت: خداحافظ
رفتم و سوار ماشین شدم و رسیدم به خونه یونا از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل عمارت پدر یونا و ماشین هم رفت یونا سریع دویید و اومد سمتم
~وایییی بدو بیا تووو
_خیلی خب حالا چرا اینقدر هولی
~آخه خیلی خوشحالممم
رفتم داخل خونه که دیدم خدمتکارا مشغول تمیزکاری هستن یونا سریع دستم رو گرفت و از پله ها داشتیم میرفتیم بالا
~زود باشین دوتا قهوه آماده کنین
خدمتکار: چشم خانم
رفتم داخل اتاق یونا...
۴.۵k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.