پارت ۱۱
پارت ۱۱
نفس هاش به شماره افتاده بود و بدون اینکه متوجه باشه داشت از درد توی خودش میپیچید
و ناله میکرد ، حس میکرد صدای کسی رو میشنوه ولی اونقدر درد داشت که نمیتونست
چشم هاش رو باز کنه و حتی نمیتونست کلمه ای رو به زبون بیاره
***
بستنی ها رو توی دستش گرفت و به سمت جایی که نشسته بودن برگشت ، وقتی به اونجا
رسید با دیدن جمعیتی که دور کسی جمع شده بودن تمام بدنش یخ کرد نگاهش روی نیمکت
چرخید و با ندیدن یونجون مطمئن شد یه اتفاقی براش افتاده
ناخودآگاه بستنی ها از دستش افتادن و به سمت جمعیت دوید ، آدمایی که کسی رو تماشا
میکردن یکی یکی کنار زد و بالخره چشمش به یونجون خورد که از درد به خودش میپیچید
و کسی سعی داشت آرومش کن . کنارش نشست و شونه هاش رو گرفت
درحالی که نفس نفس میزد صداش کرد
ـ هیونگ .. درد داری ؟
وقتی متوجه شد یونجون اونقدر حالش بده که حتی نمیتونه حرف بزنه و به جز یه نفر بقیه
فقط ایستادن و تماشاشون میکنن آروم چرخید ، کولش گرفت و بلند شد ، رو به جمعیت
گفت:
ـ لطفا برید کنار ، بزارید رد شم
به هر طریقی بود اون آدم های کنجکاو و سمج رو کنار زد و شروع کرد به دویدن ، بین
نفس نفس زدنش ملتمس زمزمه کرد
ـ هیونگ .. یکم طاقت بیار ، االن میریم بیمارستان باشه ؟
میترسید ، اونقدر میترسید که براش مهم نبود داره نفس کم میاره و همچنان با تمام توانش
میدوید .. باید هر چه زودتر به بیمارستان میرسید ، یونجونش داشت زجر میکشید ..
***
آروم چشم هاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ی نگران سوبین بود
ـ خوبی ؟
آهسته سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد
ـ درد داری ؟
نفس هاش به شماره افتاده بود و بدون اینکه متوجه باشه داشت از درد توی خودش میپیچید
و ناله میکرد ، حس میکرد صدای کسی رو میشنوه ولی اونقدر درد داشت که نمیتونست
چشم هاش رو باز کنه و حتی نمیتونست کلمه ای رو به زبون بیاره
***
بستنی ها رو توی دستش گرفت و به سمت جایی که نشسته بودن برگشت ، وقتی به اونجا
رسید با دیدن جمعیتی که دور کسی جمع شده بودن تمام بدنش یخ کرد نگاهش روی نیمکت
چرخید و با ندیدن یونجون مطمئن شد یه اتفاقی براش افتاده
ناخودآگاه بستنی ها از دستش افتادن و به سمت جمعیت دوید ، آدمایی که کسی رو تماشا
میکردن یکی یکی کنار زد و بالخره چشمش به یونجون خورد که از درد به خودش میپیچید
و کسی سعی داشت آرومش کن . کنارش نشست و شونه هاش رو گرفت
درحالی که نفس نفس میزد صداش کرد
ـ هیونگ .. درد داری ؟
وقتی متوجه شد یونجون اونقدر حالش بده که حتی نمیتونه حرف بزنه و به جز یه نفر بقیه
فقط ایستادن و تماشاشون میکنن آروم چرخید ، کولش گرفت و بلند شد ، رو به جمعیت
گفت:
ـ لطفا برید کنار ، بزارید رد شم
به هر طریقی بود اون آدم های کنجکاو و سمج رو کنار زد و شروع کرد به دویدن ، بین
نفس نفس زدنش ملتمس زمزمه کرد
ـ هیونگ .. یکم طاقت بیار ، االن میریم بیمارستان باشه ؟
میترسید ، اونقدر میترسید که براش مهم نبود داره نفس کم میاره و همچنان با تمام توانش
میدوید .. باید هر چه زودتر به بیمارستان میرسید ، یونجونش داشت زجر میکشید ..
***
آروم چشم هاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ی نگران سوبین بود
ـ خوبی ؟
آهسته سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد
ـ درد داری ؟
۲.۷k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.