اگه بدونی
#اگه_بدونی
#قسمت_سوم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
وقتی اونا میان حق نداری از اتاقت خارج شی ... به هیچ وجه حق بیرون رفتن از خونه رو هم نداری!
حتی اگر دوستام بیان اینجا فقط میای پذیرایی میکنی و برمیگردی تو اتاقت سعی کن با هیچ کدومشون
گرم نگیری وگرنه بد میبینی !
به اینجای حرفش که رسید نزدیکم شد .... بوی تند عطرش توی مشامم پیچید ... حرکت دستشو روی بدنم حس
کردم .... ضربان قلبم بالا رفت .... دستشو با حرکتی سریع پس زدم ... خندید و خونسرد گفت:
_ اوه اوه ... چه زودم وحشی میشه .........
ولینگران نباش رام میشی.... اخرین و مهم ترین قانون من وقتی بهت احتیاج پیدا
کنم باید مثل یه دختر خوب باهام را بیای چون اونوقت اون روی من بالا
میاد پس مراقب رفتارت باش.... البته نمیخواد بترسی ... فعلا باهات کاری ندارم تا وقتی از دوست دخترام
خسته نشدم سراغت نمیام چون اصلا اش دهن سوزی نیستی....
از جاش بلند شد و به سمته اتاقش رفت ولی دم در اتاقش که رسید ... دوباره گفت:
_ یادت نره مراقب رفتارت، کارات ، حرفات جلوی بقیه باش چون بخوای زرنگ بازی دربیاری برات بد تموم میشه
با صدای بسته شدن در نفس اسوده ای کشیدم و با زحمت خودمو به اتاقم رسوندم .....
تقریبا بعد از نیم ساعت صدای بهم خوردن در ساختمون ، فهمیدم که از خونه رفته بیرون ..... با ارامش از اتاقم
اومدم بیرون .... سعی کردم اینبار با دقت بیشتری اطرافمو زیر نظر بگیرم .... خونش تقریبا 200 متر به نظر میرسید
با سه تا اتاق خواب .. رنگ دیواره و وسایل اتاقم
طوسی و ابی بود ... البته میدونم هیچکدوم از اینا واسه من اماده نشده بودن چون ظاهرا غیر از اتاق خودش اون دوتا
اتاق مخصوص مهمونا چیده شده بود .... چشمم به در بسته ی اتاق اشوان افتاد ... یه چیزی ته دلمو قلقک میداد
که پامو رو قانون اشوان بذارم و برم تو اتاقش . سرمو با کلافگی تکون دادم و به سمت در اتاقش رفتم .... اروم
زیر لب گفتم:
_ فقط یه نگاه ...
دست گیره ی سردو تو دستام گرفتم .... و اروم کشیدمش پایین .... در اتاقو باز کردم ... اینبار صدای اشوان توی
گوشم پیچید( پاتو تو حریم خصوصیم نذار..... پاتو تو حریم خصوصیم نذار .... پاتو .......) .... با ولع به اطرافم نگاه کردم .... قاب عکس روی دیوار اولین چیزی بود
که منو به خودش جذب کرد, عکس خودش بود با اون ژست و قیافه ی مخصوصش .... روی یه مبل راحتی یکم دولا
نشسته بود .... دو تا ارانجشو روی زانواش تکیه زده بود و با دست راستش توی موهای خوش حالته مشکیش چنگ
زده بود و با چشای جذابش که بهم لب لبخند میزد ........
محو تماشای تصویر بودم که با صدای تلفن شصت متر پریدم هوا نمیگم چه حالی داشتم چون خودتون بهتر میدونید ...
همونجور که دستمو رو قلبم گذاشته بود به سمت تلفن رفتم گوشی رو برداشتم که صدای اشوان تو گوشم پیچید:
_ الو ...
_ سلام بفرمایید...
بدون جواب دادن به سلامم گفت:
_ خب گوش کن ببین چی میگم زود حاظر شو الان یکی از دوستام میاد دنبالت برو هر چی میخوای واسه خونه و خودت
بخر چون دیگه نمیتونی من نیستم بری بیرون !
_ مگه میخوای کجا بری؟!
اما بدون جواب دادن به سوالم گوشی رو قطع کرد !!!
اما من تصمیم گرفتم با اشوان خوب باشم تا حداقل بتونم از این زندگیه کوفتی استفاده کنم ... میخوام بزنم تو فاز بیخیالی به طرف تی وی رفتم زدم یه کانالو صداشو زیاد کردمو با خجستگی به سمت اتاقم رفتم برای اماده شدن ... همه چیز تکمیل بود .. جلویایینه رفتمو خودمو برانداز کردم...
جلوی اینه به خودم خیره شدم.. حلقه ی توی دستم
خیره شدم .... یه حسی بهم میگفت درش بیار ولی باز چهره ی اشوان باعث شد از این کار پشیمون بشم ....
منتظر تو فکر بودم ...... صدای قلب خسته م رو میشنیدم با سرعت خودشو میزد به وجودم یه لحظه یاد مادرم افتادم...صدای زنگ ایفون منو از تو افکارم کشید بیرون .... گوشیرو برداشتم
وجواب دادم :
_ بله؟
گفت:
_ بیا پایین !
منم مثل خودش گفتم:
_ تو کار داری تو بیا بالا!!
به اندازه ی دو ثانیه ساکت شد ولی بعد گفت:
_ اشوان با چه جونور زبون درازی طرفه؟؟؟!باید براش ارزوی موفقیت کرد!
با اینکه همیشه از کل کل کردن میترسیدم ولی نمیتونستم در مقابل توهینش ساکت باشم ... واسه همین گفتم:
جونور تویی بلد نیستی حرف بزنی_
و با عصبانیت گوشی رو گذاشتم .... که دوباره زنگ زد ..... تصمیم گرفتم باز نکنم .... خیلی ترسید بودم نه ازاون پسر از عکس العمل اشوان .... از اون هر چیزی بر میاد ....
در ساختمون باز شد .... از ترس شیش متر پریدم هوا ... با ترس به شخصی که وارد خونه میشد چشم دوختم ...
اشوان نبود .... یه پسر قد بلند با قیافه ای نسبتا بلند به سمتم اومد .... با صدای لرزونی گفتم :
_ شما؟؟
پوزخندی زد و گفت:
- تو کی هستی:-D
_ من.....من....
مونده بودم چی بگم ....بگم زن اشوان یا بگم خدمتکارش ..... تو یه همین ف
#قسمت_سوم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
وقتی اونا میان حق نداری از اتاقت خارج شی ... به هیچ وجه حق بیرون رفتن از خونه رو هم نداری!
حتی اگر دوستام بیان اینجا فقط میای پذیرایی میکنی و برمیگردی تو اتاقت سعی کن با هیچ کدومشون
گرم نگیری وگرنه بد میبینی !
به اینجای حرفش که رسید نزدیکم شد .... بوی تند عطرش توی مشامم پیچید ... حرکت دستشو روی بدنم حس
کردم .... ضربان قلبم بالا رفت .... دستشو با حرکتی سریع پس زدم ... خندید و خونسرد گفت:
_ اوه اوه ... چه زودم وحشی میشه .........
ولینگران نباش رام میشی.... اخرین و مهم ترین قانون من وقتی بهت احتیاج پیدا
کنم باید مثل یه دختر خوب باهام را بیای چون اونوقت اون روی من بالا
میاد پس مراقب رفتارت باش.... البته نمیخواد بترسی ... فعلا باهات کاری ندارم تا وقتی از دوست دخترام
خسته نشدم سراغت نمیام چون اصلا اش دهن سوزی نیستی....
از جاش بلند شد و به سمته اتاقش رفت ولی دم در اتاقش که رسید ... دوباره گفت:
_ یادت نره مراقب رفتارت، کارات ، حرفات جلوی بقیه باش چون بخوای زرنگ بازی دربیاری برات بد تموم میشه
با صدای بسته شدن در نفس اسوده ای کشیدم و با زحمت خودمو به اتاقم رسوندم .....
تقریبا بعد از نیم ساعت صدای بهم خوردن در ساختمون ، فهمیدم که از خونه رفته بیرون ..... با ارامش از اتاقم
اومدم بیرون .... سعی کردم اینبار با دقت بیشتری اطرافمو زیر نظر بگیرم .... خونش تقریبا 200 متر به نظر میرسید
با سه تا اتاق خواب .. رنگ دیواره و وسایل اتاقم
طوسی و ابی بود ... البته میدونم هیچکدوم از اینا واسه من اماده نشده بودن چون ظاهرا غیر از اتاق خودش اون دوتا
اتاق مخصوص مهمونا چیده شده بود .... چشمم به در بسته ی اتاق اشوان افتاد ... یه چیزی ته دلمو قلقک میداد
که پامو رو قانون اشوان بذارم و برم تو اتاقش . سرمو با کلافگی تکون دادم و به سمت در اتاقش رفتم .... اروم
زیر لب گفتم:
_ فقط یه نگاه ...
دست گیره ی سردو تو دستام گرفتم .... و اروم کشیدمش پایین .... در اتاقو باز کردم ... اینبار صدای اشوان توی
گوشم پیچید( پاتو تو حریم خصوصیم نذار..... پاتو تو حریم خصوصیم نذار .... پاتو .......) .... با ولع به اطرافم نگاه کردم .... قاب عکس روی دیوار اولین چیزی بود
که منو به خودش جذب کرد, عکس خودش بود با اون ژست و قیافه ی مخصوصش .... روی یه مبل راحتی یکم دولا
نشسته بود .... دو تا ارانجشو روی زانواش تکیه زده بود و با دست راستش توی موهای خوش حالته مشکیش چنگ
زده بود و با چشای جذابش که بهم لب لبخند میزد ........
محو تماشای تصویر بودم که با صدای تلفن شصت متر پریدم هوا نمیگم چه حالی داشتم چون خودتون بهتر میدونید ...
همونجور که دستمو رو قلبم گذاشته بود به سمت تلفن رفتم گوشی رو برداشتم که صدای اشوان تو گوشم پیچید:
_ الو ...
_ سلام بفرمایید...
بدون جواب دادن به سلامم گفت:
_ خب گوش کن ببین چی میگم زود حاظر شو الان یکی از دوستام میاد دنبالت برو هر چی میخوای واسه خونه و خودت
بخر چون دیگه نمیتونی من نیستم بری بیرون !
_ مگه میخوای کجا بری؟!
اما بدون جواب دادن به سوالم گوشی رو قطع کرد !!!
اما من تصمیم گرفتم با اشوان خوب باشم تا حداقل بتونم از این زندگیه کوفتی استفاده کنم ... میخوام بزنم تو فاز بیخیالی به طرف تی وی رفتم زدم یه کانالو صداشو زیاد کردمو با خجستگی به سمت اتاقم رفتم برای اماده شدن ... همه چیز تکمیل بود .. جلویایینه رفتمو خودمو برانداز کردم...
جلوی اینه به خودم خیره شدم.. حلقه ی توی دستم
خیره شدم .... یه حسی بهم میگفت درش بیار ولی باز چهره ی اشوان باعث شد از این کار پشیمون بشم ....
منتظر تو فکر بودم ...... صدای قلب خسته م رو میشنیدم با سرعت خودشو میزد به وجودم یه لحظه یاد مادرم افتادم...صدای زنگ ایفون منو از تو افکارم کشید بیرون .... گوشیرو برداشتم
وجواب دادم :
_ بله؟
گفت:
_ بیا پایین !
منم مثل خودش گفتم:
_ تو کار داری تو بیا بالا!!
به اندازه ی دو ثانیه ساکت شد ولی بعد گفت:
_ اشوان با چه جونور زبون درازی طرفه؟؟؟!باید براش ارزوی موفقیت کرد!
با اینکه همیشه از کل کل کردن میترسیدم ولی نمیتونستم در مقابل توهینش ساکت باشم ... واسه همین گفتم:
جونور تویی بلد نیستی حرف بزنی_
و با عصبانیت گوشی رو گذاشتم .... که دوباره زنگ زد ..... تصمیم گرفتم باز نکنم .... خیلی ترسید بودم نه ازاون پسر از عکس العمل اشوان .... از اون هر چیزی بر میاد ....
در ساختمون باز شد .... از ترس شیش متر پریدم هوا ... با ترس به شخصی که وارد خونه میشد چشم دوختم ...
اشوان نبود .... یه پسر قد بلند با قیافه ای نسبتا بلند به سمتم اومد .... با صدای لرزونی گفتم :
_ شما؟؟
پوزخندی زد و گفت:
- تو کی هستی:-D
_ من.....من....
مونده بودم چی بگم ....بگم زن اشوان یا بگم خدمتکارش ..... تو یه همین ف
۳۳.۴k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.