رمان ماهک پارت 18
#رمان_ماهک #پارت_18
چند روزی به همین منوال گذشت و دیگه کمتر به پر و پای ارش میپیچیدم باهاش بحث نمیکردم و تا جایی که میتونستم ازش فاصله میگرفتم که حتی نخایم باهم حرفی هم بزنیم خودشم متوجه شده بود...
توی اتاق مطالعه مشغول خوندن زیست بودم مبحثی بود که هرچی میخوندم نمیفهمیدم کلافه به کتاب نگاه میکردم که ارش اومد داخل با دوتا چای!
خیلی تعجب کردم اینکارا ازش بعید بود اما بروی خودم نیاوردم دوباره خیره شدم به متن کتاب صداشو صاف کرد و گفت
+میخای برات توضیح بدم؟
عجیب اخلاقش یکم بهتر شده بود سرمو تکون دادم و گفتم
_نه مرسی خودم میخونمش
+اومدم بت بگم بریم باهم خرید!
_خودت برو من حوصلشو ندارم
+هرطور راحتی
وقتی داشت از در میرفت بیرون صداشو شنیدم که گفت هرچقدرم ازم فاصله بگیری و فرار کنی بیفایدست اما من بروی خودم نیاوردم
یروز شدیدا سرگرم خوندن بودم و از درسای سخت کلافه شده بودم هرچی میخوندم نمیفهمیدم، تستارو نمیتونستم خوب بزنم اعصابم بهم ریخته بود، دلتنگ مامان بابا شده بودم و حس خفگی داشتم کتابارو برای چند ثانیه بستم چنگی به موهام زدم و سرمو روی میز گزاشتم، قطره های اشکم یکی بعد از اون یکی میریخت پایین و صدایی ازم در نمیومد...
دیگه مدت ها بود ک جلوی ارش بی تابی نمیکردم، احساساتمو بروز نمیدادم و همه چیز توی خلوت خودم اتفاق میفتاد ولی اون روز ارش بطور سر زده اومد داخل اتاق و اول فک کرد دارم استراحت میکنم ولی بعد از اینکه سرمو بلند کردم خیلی تعجب کرد شاید توقع نداشت انقدر حالم بد باشه
اونقدری تعجب کرده بود که حرفشو کلا یادش رفت چشامو پاک کردمو اروم گفتم کاری داشتی سرشو به معنی نه تکون داد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
چند روزی به همین منوال گذشت و دیگه کمتر به پر و پای ارش میپیچیدم باهاش بحث نمیکردم و تا جایی که میتونستم ازش فاصله میگرفتم که حتی نخایم باهم حرفی هم بزنیم خودشم متوجه شده بود...
توی اتاق مطالعه مشغول خوندن زیست بودم مبحثی بود که هرچی میخوندم نمیفهمیدم کلافه به کتاب نگاه میکردم که ارش اومد داخل با دوتا چای!
خیلی تعجب کردم اینکارا ازش بعید بود اما بروی خودم نیاوردم دوباره خیره شدم به متن کتاب صداشو صاف کرد و گفت
+میخای برات توضیح بدم؟
عجیب اخلاقش یکم بهتر شده بود سرمو تکون دادم و گفتم
_نه مرسی خودم میخونمش
+اومدم بت بگم بریم باهم خرید!
_خودت برو من حوصلشو ندارم
+هرطور راحتی
وقتی داشت از در میرفت بیرون صداشو شنیدم که گفت هرچقدرم ازم فاصله بگیری و فرار کنی بیفایدست اما من بروی خودم نیاوردم
یروز شدیدا سرگرم خوندن بودم و از درسای سخت کلافه شده بودم هرچی میخوندم نمیفهمیدم، تستارو نمیتونستم خوب بزنم اعصابم بهم ریخته بود، دلتنگ مامان بابا شده بودم و حس خفگی داشتم کتابارو برای چند ثانیه بستم چنگی به موهام زدم و سرمو روی میز گزاشتم، قطره های اشکم یکی بعد از اون یکی میریخت پایین و صدایی ازم در نمیومد...
دیگه مدت ها بود ک جلوی ارش بی تابی نمیکردم، احساساتمو بروز نمیدادم و همه چیز توی خلوت خودم اتفاق میفتاد ولی اون روز ارش بطور سر زده اومد داخل اتاق و اول فک کرد دارم استراحت میکنم ولی بعد از اینکه سرمو بلند کردم خیلی تعجب کرد شاید توقع نداشت انقدر حالم بد باشه
اونقدری تعجب کرده بود که حرفشو کلا یادش رفت چشامو پاک کردمو اروم گفتم کاری داشتی سرشو به معنی نه تکون داد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴.۵k
۰۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.