دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_126🎀•
_من از همون اول متوجه شدم داره دروغ میگه، نمیگم چطور با این مخت رئیس این شرکت شدی.
نگاهم سمت دیانا چرخید.
درحالی که دولپی غذاش رو میل کوفت میکرد همزمان حرف هم میزد.
با دیدن قیافه بامزهاش که به زور سعی داشت لقمهاش رو قورت بده تا ادامه حرفش رو بزنه خندهام گرفت.
_اول دهنتو خالی کن بعد حرف بزن بچه.
تند تند لقمهاش رو نجویده قورت داد و گفت:
_تو چکار لقمههای من داری، بجای شمردن لقمههای من یه فکری واسه کارمندات کن.
ابرویی بالا انداختم و با تمسخر با انگشت بهش اشاره کردم.
_من لقمههای تورو شمردم؟ تو؟
قاشق بعدی رو پر کرد و به زور همشو چپوند تو دهنش، در همون حال خونسرد با سر حرفم رو تأیید کرد.
از جام بلند شدم و رفتم روبروش نشستم.
اون یکی پرس غذا رو برداشتم و بیحرف مشغول خوردن شدم.
عمیق توی فکر بودم، باید یه فکر اساسی در مورد این خاتمی میکردم.
چندبار دیگه هم متوجه عش*وههای خرکیش برای کارمندهای مرد بودم ولی چشم پوشی کردم.
ولی نمیتونستم با بیشتر نگه داشتنش موقعیت اخلاقی شرکت و خراب کنم.
امروز حتما باید تصویهاش کنم بره رد کارش...
به خودم که اومدم با پرس غذای بدون جوجهم مواجه شدم.
با بهت تموم برنج هارو زیر و رو کردم ولی هیچی نبود.
با تردید نگاهی به پرس دیانا انداختم.
با دیدن پرس پر از جوجهاش چشمام گرد شد.
کار خود سلیطه اش بود!!!
کمی نگاهش کردم، ولی اون در کمال آرامش مشغول خوردن بود.
تو یه حرکت غیرقابل پیشبینی پرس رو از روی پاش قاپیدم.
متعجب نگاهی به جای خالی غذاش انداخت و بعد به پرس توی دست من.
با لذت به قیافهی حرصی و بهت زدهاش خیره شدم.
ابرویی واسش بالا انداختم و درحالی که از جلوش بلند میشدم، گفتم:
_چیه؟ جوجههامو دزدیدی طلبکار هم هستی؟
پشت میزم نشستم و همه برگههارو کنار زدم.
پرس رو جلوم گذاشتم و پر سر و صدا مشغول خوردن شدم.
همزمان نگاهم خیره دیانا بود...
چشمهاش رو محکم بهم فشرد و با جیغ گفت:
_ببین، تا سه میشمرم غذام جلوم باشه ارسلااان
#PART_126🎀•
_من از همون اول متوجه شدم داره دروغ میگه، نمیگم چطور با این مخت رئیس این شرکت شدی.
نگاهم سمت دیانا چرخید.
درحالی که دولپی غذاش رو میل کوفت میکرد همزمان حرف هم میزد.
با دیدن قیافه بامزهاش که به زور سعی داشت لقمهاش رو قورت بده تا ادامه حرفش رو بزنه خندهام گرفت.
_اول دهنتو خالی کن بعد حرف بزن بچه.
تند تند لقمهاش رو نجویده قورت داد و گفت:
_تو چکار لقمههای من داری، بجای شمردن لقمههای من یه فکری واسه کارمندات کن.
ابرویی بالا انداختم و با تمسخر با انگشت بهش اشاره کردم.
_من لقمههای تورو شمردم؟ تو؟
قاشق بعدی رو پر کرد و به زور همشو چپوند تو دهنش، در همون حال خونسرد با سر حرفم رو تأیید کرد.
از جام بلند شدم و رفتم روبروش نشستم.
اون یکی پرس غذا رو برداشتم و بیحرف مشغول خوردن شدم.
عمیق توی فکر بودم، باید یه فکر اساسی در مورد این خاتمی میکردم.
چندبار دیگه هم متوجه عش*وههای خرکیش برای کارمندهای مرد بودم ولی چشم پوشی کردم.
ولی نمیتونستم با بیشتر نگه داشتنش موقعیت اخلاقی شرکت و خراب کنم.
امروز حتما باید تصویهاش کنم بره رد کارش...
به خودم که اومدم با پرس غذای بدون جوجهم مواجه شدم.
با بهت تموم برنج هارو زیر و رو کردم ولی هیچی نبود.
با تردید نگاهی به پرس دیانا انداختم.
با دیدن پرس پر از جوجهاش چشمام گرد شد.
کار خود سلیطه اش بود!!!
کمی نگاهش کردم، ولی اون در کمال آرامش مشغول خوردن بود.
تو یه حرکت غیرقابل پیشبینی پرس رو از روی پاش قاپیدم.
متعجب نگاهی به جای خالی غذاش انداخت و بعد به پرس توی دست من.
با لذت به قیافهی حرصی و بهت زدهاش خیره شدم.
ابرویی واسش بالا انداختم و درحالی که از جلوش بلند میشدم، گفتم:
_چیه؟ جوجههامو دزدیدی طلبکار هم هستی؟
پشت میزم نشستم و همه برگههارو کنار زدم.
پرس رو جلوم گذاشتم و پر سر و صدا مشغول خوردن شدم.
همزمان نگاهم خیره دیانا بود...
چشمهاش رو محکم بهم فشرد و با جیغ گفت:
_ببین، تا سه میشمرم غذام جلوم باشه ارسلااان
۳.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.