چند روز بعد از اون شب همه چیز آرومتر شده بود حس سنگینی
چند روز بعد از اون شب، همه چیز آرومتر شده بود. حس سنگینی که بین ات و سه نفر از اعضا وجود داشت، حالا تبدیل شده بود به پیوندی عجیب اما صادقانه.
جیمین، تهیونگ و کوک، حالا دیگه نه تنها با ات بلکه با همدیگه هم هماهنگتر بودن. نگاههاشون دیگه پر از رقابت نبود، بلکه پر از اعتماد بود.
هوپی یه بار توی آشپزخونه زیر لب به شوگا گفت:
«این سهتا یه طوری شدن انگار یه توافق صلح جهانی بستن!»
و شوگا فقط لبخند زد و گفت:
«مهم اینه که ات ناراحت نباشه. همین.»
ات، حالا بیشتر از هر زمان دیگهای حس میکرد که پذیرفته شده. توی تمرینها با انگیزهتر کار میکرد، توی خوابگاه شادتر بود، و لبخندش واقعیتر شده بود.
یک شب، وقتی همه روی کاناپههای سالن نشسته بودن و یه فیلم قدیمی میدیدن، ات وسط جیمین و تهیونگ نشسته بود، کوک هم روی زمین، جلوی پای ات تکیه داده بود.
یه لحظه تهیونگ سرش رو روی شونهی ات گذاشت و آهسته گفت:
«میدونی که... ما این تصمیمو فقط به خاطر تو گرفتیم. نه به خاطر راحتی خودمون. چون تو ارزششو داری.»
ات نگاهش کرد. لبخند زد و آروم دست تهیونگ رو گرفت.
جیمین از اون سمت دست دیگهی ات رو گرفت.
کوک هم فقط یه نگاه کوتاه بهشون انداخت و لبخند کوچیکی زد.
همهچیز مثل یه رؤیای واقعی بود.
رؤیایی که با صداقت و درک و حس مشترک ساخته شده بود.
و در دل همشون، یه چیزی ثابت شده بود:
وقتی عشق رو تقسیم میکنی، کم نمیشه. فقط عمیقتر میشه.
---
جیمین، تهیونگ و کوک، حالا دیگه نه تنها با ات بلکه با همدیگه هم هماهنگتر بودن. نگاههاشون دیگه پر از رقابت نبود، بلکه پر از اعتماد بود.
هوپی یه بار توی آشپزخونه زیر لب به شوگا گفت:
«این سهتا یه طوری شدن انگار یه توافق صلح جهانی بستن!»
و شوگا فقط لبخند زد و گفت:
«مهم اینه که ات ناراحت نباشه. همین.»
ات، حالا بیشتر از هر زمان دیگهای حس میکرد که پذیرفته شده. توی تمرینها با انگیزهتر کار میکرد، توی خوابگاه شادتر بود، و لبخندش واقعیتر شده بود.
یک شب، وقتی همه روی کاناپههای سالن نشسته بودن و یه فیلم قدیمی میدیدن، ات وسط جیمین و تهیونگ نشسته بود، کوک هم روی زمین، جلوی پای ات تکیه داده بود.
یه لحظه تهیونگ سرش رو روی شونهی ات گذاشت و آهسته گفت:
«میدونی که... ما این تصمیمو فقط به خاطر تو گرفتیم. نه به خاطر راحتی خودمون. چون تو ارزششو داری.»
ات نگاهش کرد. لبخند زد و آروم دست تهیونگ رو گرفت.
جیمین از اون سمت دست دیگهی ات رو گرفت.
کوک هم فقط یه نگاه کوتاه بهشون انداخت و لبخند کوچیکی زد.
همهچیز مثل یه رؤیای واقعی بود.
رؤیایی که با صداقت و درک و حس مشترک ساخته شده بود.
و در دل همشون، یه چیزی ثابت شده بود:
وقتی عشق رو تقسیم میکنی، کم نمیشه. فقط عمیقتر میشه.
---
- ۴.۲k
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط