اون شب خوابگاه عجیب ساکت بود اعضای دیگه یا خوابیده بودن
اون شب خوابگاه عجیب ساکت بود. اعضای دیگه یا خوابیده بودن یا توی اتاق خودشون بودن. ولی جیمین، تهیونگ و کوک توی سالن مونده بودن؛ انگار ناخودآگاه منتظر بودن ات از اتاقش بیاد بیرون.
ات با یه بلوز نازک و شلوار راحتی از اتاقش بیرون اومد. موهاش باز بود و یه حالت خوابآلود اما شیرین توی چهرهش دیده میشد.
جیمین لبخند زد:
«نمیخوای امشب پیش ما بشینی؟»
ات سرش رو کمی کج کرد و با لبخند گفت:
«اگه مزاحم نیستم...»
تهیونگ سریع گفت:
«تو هیچوقت مزاحم نیستی.»
ات کنار کوک روی کاناپه نشست. کوک یه پتوی نازک دورش کشید و یه گوشهش رو انداخت روی پای ات. اون شب فضا، بهطور عجیبی گرم و صمیمی بود.
مکالمهها کمکم آروم شد. نگاهها بیشتر از کلمات حرف میزدن.
جیمین نزدیکتر شد. با انگشت موهای کنار صورت ات رو کنار زد و آروم گفت:
«از اون شب... هر شب بهت فکر میکنم.»
تهیونگ، با صدایی آهستهتر گفت:
«همهمون همینطور. نمیدونم چطور شد، ولی انگار بین ما یه دنیای خاص ساخته شد.»
کوک که معمولاً ساکت بود، حالا با صدای بم و جدی گفت:
«اگه امشب بخوای... میتونیم توی اون دنیا یه قدم جلوتر بریم. فقط اگه تو بخوای، ات.»
قلب ات تندتر زد. نفسش سنگینتر شد. نگاهی بین هر سهشون انداخت. نه از روی ترس، نه از روی شک.
بلکه از روی حسی عمیق که نمیتونست با کلمه تعریفش کنه.
با صدای آروم گفت:
«اگه شما با هم به توافق رسیدین... منم میخوام.»
همهچیز توی سکوتی ظریف پیش رفت. لمسهای ملایم، نگاههای مطمئن، بوسههایی آهسته... هیچچیز عجلهای نداشت.
مثل قطعات ساز که هماهنگ میشن، هر حرکتشون با احترام و درک بود.
اون شب، بین اون چهار نفر، چیزی شکل گرفت که فقط جسم نبود. اعتماد، علاقه، و پیوندی بیکلام که حالا دیگه ناگسستنی بود.
ات با یه بلوز نازک و شلوار راحتی از اتاقش بیرون اومد. موهاش باز بود و یه حالت خوابآلود اما شیرین توی چهرهش دیده میشد.
جیمین لبخند زد:
«نمیخوای امشب پیش ما بشینی؟»
ات سرش رو کمی کج کرد و با لبخند گفت:
«اگه مزاحم نیستم...»
تهیونگ سریع گفت:
«تو هیچوقت مزاحم نیستی.»
ات کنار کوک روی کاناپه نشست. کوک یه پتوی نازک دورش کشید و یه گوشهش رو انداخت روی پای ات. اون شب فضا، بهطور عجیبی گرم و صمیمی بود.
مکالمهها کمکم آروم شد. نگاهها بیشتر از کلمات حرف میزدن.
جیمین نزدیکتر شد. با انگشت موهای کنار صورت ات رو کنار زد و آروم گفت:
«از اون شب... هر شب بهت فکر میکنم.»
تهیونگ، با صدایی آهستهتر گفت:
«همهمون همینطور. نمیدونم چطور شد، ولی انگار بین ما یه دنیای خاص ساخته شد.»
کوک که معمولاً ساکت بود، حالا با صدای بم و جدی گفت:
«اگه امشب بخوای... میتونیم توی اون دنیا یه قدم جلوتر بریم. فقط اگه تو بخوای، ات.»
قلب ات تندتر زد. نفسش سنگینتر شد. نگاهی بین هر سهشون انداخت. نه از روی ترس، نه از روی شک.
بلکه از روی حسی عمیق که نمیتونست با کلمه تعریفش کنه.
با صدای آروم گفت:
«اگه شما با هم به توافق رسیدین... منم میخوام.»
همهچیز توی سکوتی ظریف پیش رفت. لمسهای ملایم، نگاههای مطمئن، بوسههایی آهسته... هیچچیز عجلهای نداشت.
مثل قطعات ساز که هماهنگ میشن، هر حرکتشون با احترام و درک بود.
اون شب، بین اون چهار نفر، چیزی شکل گرفت که فقط جسم نبود. اعتماد، علاقه، و پیوندی بیکلام که حالا دیگه ناگسستنی بود.
- ۵.۸k
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط