خان زاده پارت108
#خان_زاده #پارت108
* * * * *
گیج داشتم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم. انقدر نگون بخت بودم که هر جا می رفتم خدا یه فرشته ی عذاب هم برام می فرستاد اینجا هم منشی اهورا پیله کرده بود روی من با طعنه به خانوم سجادی که بنده خدا شش هزار بار برام توضیح داده بود گفت
_من نمیدونم آقای رئیس اینو از کجا برداشته آورده من که بودم چه نیازی بود به منشی دوم؟
خانوم سجادی گفت
_تو دخالت نکن کار و که یاد بگیره جنابعالی میشی منشی مخصوص خانوم سرمد...
همون لحظه حلال زاده خانوم سرمد هم از راه رسید. با دیدن من لبخندی زد و گفت
_کار و یاد گرفتی عزیزم؟
ازش خوشم میومد... با اینکه سهامدار شرکت بود اما خیلی خوش برخورد بود. از طرفی زیباییش نفس آدمو بند می آورد.
سر تکون دادم و با لبخند گفتم
_کم کم دارم یاد میگیرم.
_خوب خداروشکر...خانوم سجادی آقای سرافراز توی اتاقشونن؟
خانوم سجادی گفت
_بله هستن!
خانوم سرمد تشکری کرد و رفت. منشی اهورا که اسمش نازی بود پشت چشمی نازک کرد و گفت
_یه جوری اهورا رو سانسور میکنه و میگه آقای سرافراز انگار ما نمیدونیم...
خانوم سجادی وسط حرفش پرید
_هیش... هر چی هست ربطی به ما نداره.
چیزی از حرفاشون سر در نمیاوردم برای همین این بار با دقت بیشتری به توضیحات خانوم سجادی گوش دادم.
کم و بیش یاد گرفته بودم.
بعد از نیم ساعت بلند شد، کش و قوسی به تنش داد و گفت
_من دیگه خسته شدم. تو هم این پرونده هایی که تکمیل کردیم و ببر اتاق آقای رئیس!
سر تکون دادم و بلند شدم. پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه یه در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.
خانوم سرمد روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. اهورا هم سرش توی لپ تاپ بود
با دیدن من گفت
_یاد گرفتی؟
چرا همه انقدر ازم این سوالو میپرسیدن؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه چیزایی. اینا رو هم به کمک خانوم سجادی آماده کردم...
سر تکون داد. به سمتش رفتم و همزمان صدای خانوم سرمد توجهم و جلب کرد
_پس امروز میتونم بیام برای پروف لباس؟
نگاه من به اهورا بود و نگاه اون مستقیم روی خانوم سرمد...چرا تا الان متوجه نشده بودم که...
_پس من ساعت شش با نامزدم میام اونجا. فقط یه لحظه صبر کنید بپرسم...
گوشی و عقب گرفت و با هیجان گفت
_اهورا ساعت شش کاری نداری با من بیای؟
پرونده ها از دستم افتاد. نامزد... لباس نامزدی...
توجه هر دوشون بهم جلب شد.سریع خم شدم و کاغذا رو یکی یکی جمع کردم.لبمو محکم گاز گرفتم. الان وقت گریه نیست آیلین...
صدای پای اهورا رو شنیدم. همزمان به خانوم سرمد گفت
_میام...
کنارم نشست و باقی مونده ی کاغذا رو جمع کرد.
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
گیج داشتم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم. انقدر نگون بخت بودم که هر جا می رفتم خدا یه فرشته ی عذاب هم برام می فرستاد اینجا هم منشی اهورا پیله کرده بود روی من با طعنه به خانوم سجادی که بنده خدا شش هزار بار برام توضیح داده بود گفت
_من نمیدونم آقای رئیس اینو از کجا برداشته آورده من که بودم چه نیازی بود به منشی دوم؟
خانوم سجادی گفت
_تو دخالت نکن کار و که یاد بگیره جنابعالی میشی منشی مخصوص خانوم سرمد...
همون لحظه حلال زاده خانوم سرمد هم از راه رسید. با دیدن من لبخندی زد و گفت
_کار و یاد گرفتی عزیزم؟
ازش خوشم میومد... با اینکه سهامدار شرکت بود اما خیلی خوش برخورد بود. از طرفی زیباییش نفس آدمو بند می آورد.
سر تکون دادم و با لبخند گفتم
_کم کم دارم یاد میگیرم.
_خوب خداروشکر...خانوم سجادی آقای سرافراز توی اتاقشونن؟
خانوم سجادی گفت
_بله هستن!
خانوم سرمد تشکری کرد و رفت. منشی اهورا که اسمش نازی بود پشت چشمی نازک کرد و گفت
_یه جوری اهورا رو سانسور میکنه و میگه آقای سرافراز انگار ما نمیدونیم...
خانوم سجادی وسط حرفش پرید
_هیش... هر چی هست ربطی به ما نداره.
چیزی از حرفاشون سر در نمیاوردم برای همین این بار با دقت بیشتری به توضیحات خانوم سجادی گوش دادم.
کم و بیش یاد گرفته بودم.
بعد از نیم ساعت بلند شد، کش و قوسی به تنش داد و گفت
_من دیگه خسته شدم. تو هم این پرونده هایی که تکمیل کردیم و ببر اتاق آقای رئیس!
سر تکون دادم و بلند شدم. پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه یه در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.
خانوم سرمد روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. اهورا هم سرش توی لپ تاپ بود
با دیدن من گفت
_یاد گرفتی؟
چرا همه انقدر ازم این سوالو میپرسیدن؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه چیزایی. اینا رو هم به کمک خانوم سجادی آماده کردم...
سر تکون داد. به سمتش رفتم و همزمان صدای خانوم سرمد توجهم و جلب کرد
_پس امروز میتونم بیام برای پروف لباس؟
نگاه من به اهورا بود و نگاه اون مستقیم روی خانوم سرمد...چرا تا الان متوجه نشده بودم که...
_پس من ساعت شش با نامزدم میام اونجا. فقط یه لحظه صبر کنید بپرسم...
گوشی و عقب گرفت و با هیجان گفت
_اهورا ساعت شش کاری نداری با من بیای؟
پرونده ها از دستم افتاد. نامزد... لباس نامزدی...
توجه هر دوشون بهم جلب شد.سریع خم شدم و کاغذا رو یکی یکی جمع کردم.لبمو محکم گاز گرفتم. الان وقت گریه نیست آیلین...
صدای پای اهورا رو شنیدم. همزمان به خانوم سرمد گفت
_میام...
کنارم نشست و باقی مونده ی کاغذا رو جمع کرد.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱.۵k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.