خان زاده پارت109
#خان_زاده #پارت109
سریع بلند شدم و گفتم
_کاری با من ندارید؟
همون لحظه خانوم سرمد تماسو قطع کرد و گفت
_تا ساعت شش میمیرم...
اهورا خواست جوابشو بده که به خاطر من منصرف شد و گفت
_شما میتونید برید.
سر تکون دادم و بدون مکث از اتاق زدم بیرون.
نازی با دیدنم گفت
_قرمز شدی نکنه ضایعت کرد؟
نفس کشیدن برام سخت شده بود. به سمت سرویس پا تند کردم و رفتم داخل!
اون لحظه شانس آوردم که جز من کسی داخل دستشویی نبود.
بغضم سر باز کرد و اشکام جاری شد.
دختری که میخواست اون بود،حق داشت...
آخه احمق تو چی داشتی که باهات بمونه؟
اما خانوم سرمد رو حتی دخترا هم عاشقش میشن.من کجا و اون کجا؟
با پشت دست اشکامو پاک کردم.نباید اجازه میدادم شکستنمو ببینه... نباید..
* * * *
دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر موندم.این هم از اولین روز کاری که حتما به عنوان نحس ترین روز زندگیم ثبتش میکنم.
در آسانسور باز شد. رفتم داخل... هنوز در بسته نشده بود سر و کله ی اهورا و خانوم سرمد هم پیدا شد.
تند تند دکمه ی آسانسور رو زدم تا بسته شه اما از شانس گندی که داشتم بهم رسیدن.
خانوم سرمد لبخندی زد و وارد آسانسور شد و با خوش رویی گفت
_خسته که نشدی؟
در حالی که سعی میکردم به اهورا نگاه نکنم گفتم
_نه خوب بود!
در آسانسور بسته شد.
سر اهورا داخل موبایلش بود که خانوم سرمد گفت
_بهت گفته بودم دوست ندارم همش سرت تو موبایل باشه...
اهورا بی هیچ اعتراضی گوشیش و توی جیبش گذاشت و گفت
_بفرما جمعش کردم.
سرمو پایین انداخته بودم. تمام حرصم رو سر بند کیفم خالی کردم. انگار اون لحظه که یه چیزی بیخ گلوم بود خانوم سرمد هم دلش میخواست هی سیم جیمم کنه.یا شاید هم اخلاقش این بود که با هر آدمی بجوشه.
_تو همیشه انقدر ساکتی آیلین جون؟
موهامو داخل شالم بردم و گفتم
_نه راستش همیشه هم انقدر ساکت نیستم.
لبخندی زد و گفت
_پس شاید چون روز اول کاریته غریبی میکنی!منو دوست خودت بدون باشه؟
سر تکون دادم و گفتم
_البته که همین طوره خانوم سرمد.
دستی به بازوم زد و گفت
_خانوم سرمد و هم بذار کنار هلیا صدام کن.
سر تکون دادم و همزمان در آسانسور باز شد.
زودتر از هر دوشون بیرون رفتم و گفتم
_فردا میبینمتون!
پشتمو کردم و هنوز یه قدم نرفته بودم صدای اهورا بلند شد
_سوار بشید تا یه جایی می رسونمتون
همینم مونده بود.
برگشتم و گفتم
_لازم نیست. من مزاحم شما نمیشم. دیرتون هم شده.
خانوم سرمد گفت
_عیب نداره تا هر جایی که مسیرمون بود می رسونیمت. این مزون هم تا ده شب بازه بیا.
بازم مخالفت کردم
_نه... من با اتوبوس میرم. ممنون!
خانوم سرمد سری تکون داد اما اهورا با تحکم گفت
_آدم رو حرف رئیسش حرف نمیزنه. سوار شو.
🍁 🍁 🍁 🍁
سریع بلند شدم و گفتم
_کاری با من ندارید؟
همون لحظه خانوم سرمد تماسو قطع کرد و گفت
_تا ساعت شش میمیرم...
اهورا خواست جوابشو بده که به خاطر من منصرف شد و گفت
_شما میتونید برید.
سر تکون دادم و بدون مکث از اتاق زدم بیرون.
نازی با دیدنم گفت
_قرمز شدی نکنه ضایعت کرد؟
نفس کشیدن برام سخت شده بود. به سمت سرویس پا تند کردم و رفتم داخل!
اون لحظه شانس آوردم که جز من کسی داخل دستشویی نبود.
بغضم سر باز کرد و اشکام جاری شد.
دختری که میخواست اون بود،حق داشت...
آخه احمق تو چی داشتی که باهات بمونه؟
اما خانوم سرمد رو حتی دخترا هم عاشقش میشن.من کجا و اون کجا؟
با پشت دست اشکامو پاک کردم.نباید اجازه میدادم شکستنمو ببینه... نباید..
* * * *
دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر موندم.این هم از اولین روز کاری که حتما به عنوان نحس ترین روز زندگیم ثبتش میکنم.
در آسانسور باز شد. رفتم داخل... هنوز در بسته نشده بود سر و کله ی اهورا و خانوم سرمد هم پیدا شد.
تند تند دکمه ی آسانسور رو زدم تا بسته شه اما از شانس گندی که داشتم بهم رسیدن.
خانوم سرمد لبخندی زد و وارد آسانسور شد و با خوش رویی گفت
_خسته که نشدی؟
در حالی که سعی میکردم به اهورا نگاه نکنم گفتم
_نه خوب بود!
در آسانسور بسته شد.
سر اهورا داخل موبایلش بود که خانوم سرمد گفت
_بهت گفته بودم دوست ندارم همش سرت تو موبایل باشه...
اهورا بی هیچ اعتراضی گوشیش و توی جیبش گذاشت و گفت
_بفرما جمعش کردم.
سرمو پایین انداخته بودم. تمام حرصم رو سر بند کیفم خالی کردم. انگار اون لحظه که یه چیزی بیخ گلوم بود خانوم سرمد هم دلش میخواست هی سیم جیمم کنه.یا شاید هم اخلاقش این بود که با هر آدمی بجوشه.
_تو همیشه انقدر ساکتی آیلین جون؟
موهامو داخل شالم بردم و گفتم
_نه راستش همیشه هم انقدر ساکت نیستم.
لبخندی زد و گفت
_پس شاید چون روز اول کاریته غریبی میکنی!منو دوست خودت بدون باشه؟
سر تکون دادم و گفتم
_البته که همین طوره خانوم سرمد.
دستی به بازوم زد و گفت
_خانوم سرمد و هم بذار کنار هلیا صدام کن.
سر تکون دادم و همزمان در آسانسور باز شد.
زودتر از هر دوشون بیرون رفتم و گفتم
_فردا میبینمتون!
پشتمو کردم و هنوز یه قدم نرفته بودم صدای اهورا بلند شد
_سوار بشید تا یه جایی می رسونمتون
همینم مونده بود.
برگشتم و گفتم
_لازم نیست. من مزاحم شما نمیشم. دیرتون هم شده.
خانوم سرمد گفت
_عیب نداره تا هر جایی که مسیرمون بود می رسونیمت. این مزون هم تا ده شب بازه بیا.
بازم مخالفت کردم
_نه... من با اتوبوس میرم. ممنون!
خانوم سرمد سری تکون داد اما اهورا با تحکم گفت
_آدم رو حرف رئیسش حرف نمیزنه. سوار شو.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۵.۴k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.