چهل و یک

#چهل و یک
زنگ حیاط زده شد..
سریع رفتم در رو باز کردم و خودم و کشیدم کنار تا بیاد داخل بعد از سالم و احوالپرسی دعوتش کردم و داخل..
رفتم تو آشپزخونه تا براش چایی بریزم
_خانوم مراتب زحمت نکشید وقت نداریم
همینجور که با سینی بیرون میومدم جواب دادم
_ چیزه خاصی نیست که.. شرمندم من خرید نرفتم فقط چایی داشتم..
با متانت بلند شد و سینی رو ازم گرفت و رو میز گذاشت و نشست
منم مبل تک نفره ی کناری نشستم
پرونده ام رو باز کرد
_ فردای روزی که من دادگاه واسه کار شما بودم امیر اومد دفترم
تعجب زده نگاهش کردم و منتظر بودم ادامه بده
_ ازم خواست بگم کجایید! و البته خیلیم عصبانی بود..
پوزخندی زدم
_ خانوم مراتب امیری که من دیدم امیر همیشه نبود.. بهم ریخته و آشفته و در ضمن ازم خواست یه چیزی بهتون بگم
_ چی؟
_ امیر گفت : یا خودت برمیگردی یا اگه خودم برگردوندمت چیزای خوب و قشنگی تو خونمون منتظرته خیلی بهتر از
قبل!
''چیزای خوب و قشنگ''
یادم به تمام صحنه هایی که تو اون خونه دیدم..
تمام اون صداهایی که هنوزم تو گوشم میپیچه..
تمام اون چیزایی که تا زنده ام شکنجه ام میکنه تو اون خونه بود..
دیدگاه ها (۱)

#قسمت چهل و دو و حاال وعده بهترش و بهم میداد؟ من اگه برم ت...

#قسمت چهل و سه ابروهام پرید باال و بهت زده گفتم: _ از کجا می...

قسمت چهلم رفتم واحد خودمون و حوله و شامپوم و برداشتم وسیله ه...

#قسمت سی و نه _ اصن حرف حسابش چیه؟ _ من و میخواد آرشیدا.. من...

#invisiblelovePart_12جونگکوک اومد نزدیکم و دستمو گرفت ، از ا...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط