قسمت چهل و سه

#قسمت چهل و سه
ابروهام پرید باال و بهت زده گفتم:
_ از کجا میدونید من کسی رو ندارم که بیاد پیشم؟
_ از اونجایی که شما فرار کردید از خونه و البته امیرم گفت اون هیچکس و نداره!
ازش تشکر کردم و تا خواهرش برسه اونم سرش تو گوشیش بود و منم داشتم گالی قالی رو میشمردم..
باالخره زنگ و زدن و رفت در رو باز کرد
یه دختره قد بلند و خوش هیکل که خیلی به ستوده شبیه بود وارد شد
به احترامش بلند شدم ولی ضعف داشتم..
اومد بغلم کرد.. اسمش سحر بود..
ستوده با یه قابلمه وارد شد
سحر شالش و در آورد و همینجور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت
_ سپهر مامان واست شام نزاشت گفت بری خونه بخوری این قابلمه فقط مال من و آرشیدا خانومه..
ستوده باشه ای گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت
سحر دختره خوبی به نظر میومد..
و البته خیلی خودمونی بود..
مامانش برامون ماکارونی فرستاده بود..
ازم هیچ سوالی نپرسید و فقط راجع خودش حرف زد..
بابت این اخالقش که فضول نبود و پیگیر نشد که من کیم و چیم واقعا ممنونش بودم..
24 ساله بود و تازه لیسانس مدیریت گرفته بود و تو شرکت عموش مدیر داخلی بود..
دو تا بچه بودن و مامانش دکترای ادبیات داشت و استاد دانشگاه بود.. پدرشم قاضی بود!
البته جای تعجبی هم نداشت..
دیدگاه ها (۱)

#قسمت چهل و چهار پسره به باباش رفته دیگه.. بعد از مدت ها ی...

#قسمت چهل و پنجبه نظرت من زشتم؟ شاید اگه خوشگل بودم به چشمش ...

#قسمت چهل و دو و حاال وعده بهترش و بهم میداد؟ من اگه برم ت...

#چهل و یک زنگ حیاط زده شد.. سریع رفتم در رو باز کردم و خودم...

پارت : ۷

رمان ( عمارت ارباب)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط