قسمت سی و نه
#قسمت سی و نه
_ اصن حرف حسابش چیه؟
_ من و میخواد آرشیدا.. منو
_ تو بهش گفتی دوستش نداری؟
_ آره خیلی به خدا خیلی گفتم..
دوست پسرش شخصیت عجیبی داشت..
کمتر پسری بود که یه دختر انقدر پسش بزنه ولی بازم بخواد دختره باهاش بمونه..
یا واقعا عاشق مهتاب بود ..
یا بیماری روانی داشت که میخواست اذیتمون کنه..
مورد اول بیشتر میخورد..
مهتاب خیلی امتیاز مثبت داشت واسه اینکه عاشقش بشی!
چهره ی زیبا و هیکل عالی..
اخالقشم که فوق العاده بود..
خانواده ای خوبی هم داشت پس گزینه ی خوبی بود
به پسره حق میدادم نخواد از دستش بده..
با صدای خاله از بین درختا بیرون اومدیمو رفتیم داخل ویال..
یکی از بهترین دو روزه زندگیم و در کنار بابا و خاله اینا گذروندم..
همه چی آروم بود..
میشد گفت زندگیم بدون استرس شده بود
و مهتابی که هر لحظه در کنارم بود بهم یادآوری میکرد چقدر میتونم عاشق باشم و خوشحال..
جای خالی مامان حسابی به چشم میومد..
مامانی که میتونست بهترین همدم خاله باشه..
میتونست به شونه ی بابا تکیه کنه و زیر درختا قدم بزنه تا بابام انقدر ماتم زده و پر از حسرت به عاشقانه های خاله و
عمو نگاه نکنه..
تو زندگیم اگه همه چی هم خوب باشه..
آخر باید یه کمبودی باشه..
مثل کمبود مادری که میتونست باشه..
برگشتیم خونه و زندگی به روال قبل برگشت..
صبحا مدرسه.. بعد از ناهارم با مهتاب سره درسامون تا شب..
وقتی میدیدم مهتاب درس میخونه و منم هیچ کاری ندارم که سرگرم بشم مینشستم بغلش و انصافا درس میخوندیما..
خاله رفته بود خونه ی مامانش کمک چون شب مهمونی داشتن و البته من و بابا هم دعوت بودیم..
بابا فکر نکنم بیاد ولی من که حتما میرم..
عمو هم تا شب سره کار بود و من و مهتاب تنها بودیم..
ساعت چهار عصر بود و کم کم باید میرفتم باال دوش بگیرم و حاضر بشم..
مهتاب با حوله اش از اتاقش بیرون اومد و همین جور که به سمت حموم میرفت گفت:
_آرشیدا من میرم حموم
_ منم با تو میام
برگشت سمت من
_واقعا؟
_ اوهوم
خندید_ پس تا من وان و پر میکنم بدو از باال حوله ات و بیار
_ اصن حرف حسابش چیه؟
_ من و میخواد آرشیدا.. منو
_ تو بهش گفتی دوستش نداری؟
_ آره خیلی به خدا خیلی گفتم..
دوست پسرش شخصیت عجیبی داشت..
کمتر پسری بود که یه دختر انقدر پسش بزنه ولی بازم بخواد دختره باهاش بمونه..
یا واقعا عاشق مهتاب بود ..
یا بیماری روانی داشت که میخواست اذیتمون کنه..
مورد اول بیشتر میخورد..
مهتاب خیلی امتیاز مثبت داشت واسه اینکه عاشقش بشی!
چهره ی زیبا و هیکل عالی..
اخالقشم که فوق العاده بود..
خانواده ای خوبی هم داشت پس گزینه ی خوبی بود
به پسره حق میدادم نخواد از دستش بده..
با صدای خاله از بین درختا بیرون اومدیمو رفتیم داخل ویال..
یکی از بهترین دو روزه زندگیم و در کنار بابا و خاله اینا گذروندم..
همه چی آروم بود..
میشد گفت زندگیم بدون استرس شده بود
و مهتابی که هر لحظه در کنارم بود بهم یادآوری میکرد چقدر میتونم عاشق باشم و خوشحال..
جای خالی مامان حسابی به چشم میومد..
مامانی که میتونست بهترین همدم خاله باشه..
میتونست به شونه ی بابا تکیه کنه و زیر درختا قدم بزنه تا بابام انقدر ماتم زده و پر از حسرت به عاشقانه های خاله و
عمو نگاه نکنه..
تو زندگیم اگه همه چی هم خوب باشه..
آخر باید یه کمبودی باشه..
مثل کمبود مادری که میتونست باشه..
برگشتیم خونه و زندگی به روال قبل برگشت..
صبحا مدرسه.. بعد از ناهارم با مهتاب سره درسامون تا شب..
وقتی میدیدم مهتاب درس میخونه و منم هیچ کاری ندارم که سرگرم بشم مینشستم بغلش و انصافا درس میخوندیما..
خاله رفته بود خونه ی مامانش کمک چون شب مهمونی داشتن و البته من و بابا هم دعوت بودیم..
بابا فکر نکنم بیاد ولی من که حتما میرم..
عمو هم تا شب سره کار بود و من و مهتاب تنها بودیم..
ساعت چهار عصر بود و کم کم باید میرفتم باال دوش بگیرم و حاضر بشم..
مهتاب با حوله اش از اتاقش بیرون اومد و همین جور که به سمت حموم میرفت گفت:
_آرشیدا من میرم حموم
_ منم با تو میام
برگشت سمت من
_واقعا؟
_ اوهوم
خندید_ پس تا من وان و پر میکنم بدو از باال حوله ات و بیار
۲.۵k
۲۹ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.