عشق فراموش نشدنی☯
عشق فراموش نشدنی☯
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟻"
ا/ت : اینم اخریش اقای جونگ کوک ارسالش کردم ببینین به ترتیبن
کوک : خانم ا/ ت این خیلی بد شده دوباره بچینشون شده تا صبح اینجا بمون اما اینا رو تا صبح درست کن
دیگه واقعا هرسم گرفته بود رفتم یک پارچ اب روش خالی کردم و در رفتم کوکم افتاده بود دنبالم
کل شرکت و گذاشته بودیم رو سرمون که یو خانم نسبتا پیر دیدم و رفتم پشتش قایم شده
ا/ت : خانم من و از دست و اون دیونه نجات بده
خانمه : کی دختر
ا/ت : اوناهاش
کوک : مادر بزرگ خوش امدین
خانمه : پسر کله شل چرا این دختر و اذیت میکنی
کوک : مادر بزرگ اون
خانمه : ساکت دخترم این پسر خنگ من ببخش میتونی بری از مغازه بغل خیابون یکم مسکن برام بگیری
ا/ت : حتما زودی میرم و میام مادر بزرگ
خانمه : مرسی کوک بیا بریم کارت دارم
ا/ت رفت مسکن بگیره و مادر بزرگ و کوک هم رفتن تو اتاق
خانمه : کوک بیا بشین کارت دارم
کوک : بله بفرمایین
خانمه : پسرم من دیگه پیر شدم کم کم میمیرم میخوام قبل از مرگم ببینم تو ازدواج میکنی و حتی نوه هامو بغل کنم
کوک : مادر بزرگ اخه من فعلا نمیخوام ازدواج کنم بعدشم با کی میتونم ازدواج کنم
خانمه : با همون دختره دختر قشنگ و مهربونی بود با همون ازدواج کن خیلی به دلم نشست
کوک : اخه اون ببین حتی رو من که رییسشم اب ریخته
خانمه : کار خوبی کرده مرد باید از زنش حساب ببره....
ادامه دارد....
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟻"
ا/ت : اینم اخریش اقای جونگ کوک ارسالش کردم ببینین به ترتیبن
کوک : خانم ا/ ت این خیلی بد شده دوباره بچینشون شده تا صبح اینجا بمون اما اینا رو تا صبح درست کن
دیگه واقعا هرسم گرفته بود رفتم یک پارچ اب روش خالی کردم و در رفتم کوکم افتاده بود دنبالم
کل شرکت و گذاشته بودیم رو سرمون که یو خانم نسبتا پیر دیدم و رفتم پشتش قایم شده
ا/ت : خانم من و از دست و اون دیونه نجات بده
خانمه : کی دختر
ا/ت : اوناهاش
کوک : مادر بزرگ خوش امدین
خانمه : پسر کله شل چرا این دختر و اذیت میکنی
کوک : مادر بزرگ اون
خانمه : ساکت دخترم این پسر خنگ من ببخش میتونی بری از مغازه بغل خیابون یکم مسکن برام بگیری
ا/ت : حتما زودی میرم و میام مادر بزرگ
خانمه : مرسی کوک بیا بریم کارت دارم
ا/ت رفت مسکن بگیره و مادر بزرگ و کوک هم رفتن تو اتاق
خانمه : کوک بیا بشین کارت دارم
کوک : بله بفرمایین
خانمه : پسرم من دیگه پیر شدم کم کم میمیرم میخوام قبل از مرگم ببینم تو ازدواج میکنی و حتی نوه هامو بغل کنم
کوک : مادر بزرگ اخه من فعلا نمیخوام ازدواج کنم بعدشم با کی میتونم ازدواج کنم
خانمه : با همون دختره دختر قشنگ و مهربونی بود با همون ازدواج کن خیلی به دلم نشست
کوک : اخه اون ببین حتی رو من که رییسشم اب ریخته
خانمه : کار خوبی کرده مرد باید از زنش حساب ببره....
ادامه دارد....
۲۸.۴k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.