پارت چهاردهم:,
پارت چهاردهم:,
منصور:«میزنم تو دهنتا»-من؟!😐/-نه عزیزم با تو نبودم با این(زد به پای حامد)اسکل بودم/مامانش:«عه!😐منصور،با حامد چیکار داری؟بخور غذاتو»منصور:«آخه مامان نمیدونی که،بهم خیره شده غذاشم نمیخوره»رها:«من؟!😐»-عزیزم میگم نه دیگه،با این بیشعورم/مامانش:«منصور اگه دوباره به شوهر خواهرت توهین کنی یه فس کتک از طرف من میخوریا»-چشم مامان،اگه به ایشون بگی عین بز نگام نکنه چیزی نمیگم(مامانش با حرص نگاش کرد)باشه ببخشید😒/زنگ خونه خورد.همه تعجب کردن.بهار:«من باز میکنم»پا شد رفت و درو وا کرد.با تعجب نگاه کرد.چند تا پلیس بودن:«سلام،آقای منصور نصیری تو منزل حضور دارن؟»بهار:«بله😕»-ایشون بازداشتن/-وا،چرا؟/-میشه صداشون کنید خودشون بیان؟/-بله...منصور/اومد:«بله،(نگاشون کرد و تعجب کرد)سلام جناب سروان»پلیس:«علیک سلام،شما بازداشتید به جرم مصرف الـ.کل در روز عروسی،لطفا دستتونو بیارین جلو دستبند بزنیم»-یعنی چی آقا،ما الـ.کل مصرف نکردیم،ببخشینا چرا تهمت میزنین/-نمیدونم،به ما که گفتن داخل کیک مواد مخدر ریخته شده/-خب،تقصیر من نیست که جناب سروان،مگه آشپز منم،خیر سرم روز عروسیم بود/-به هر حال شما باید بازداشت بشید/بهار:«یعنی چی جناب سروان،به قرآن داداش من بی تقصیره»/(دستبند زد)همه اومدن.مامانش:«منصور؟!😐اینجا چه خبر شده؟عه؟!پسر منو کجا میبرین؟!😐»منصور:«جناب یه لحظه به من فرصت بدید من توضیح بدم،با شماماااا😐جناب؟!»پلیس:«بدو آقا،بدو،ما وقت اینکارارو نداریم»نشون داد قاضی چکش دادگاه رو زد:«شروع کنید»{منصور تو پس زمینه فیلم:«همه چیز تو این لحظه از دماغمون در اومد...چرا باید درست فردای عروسیم که تازه متاهل شدم بیفتم زندان؟(ما و خانودش رو نشون داد که تو صندلی نشسته بودن)فعلا من تا اینجا اصلا روحممو خبر نداشت که مواد مخدر مصرف کردم...اصلا...اسمشو میارم خجالتم میاد،من اهل اینکارا نیستم(منصورو نشون داد که با نگرانی پشت میزِ اعتراض وایساده بود)یه جوری بهم گفته بودن تو مقصری که به خودمم شک کرده بودم...باور کنید!...(زمینو نشون داد که خیس بود.دوربین رفت به سمت بالا و شلوارش خیس بود.صورتشو نشون داد)خب...چونکه این همه استرس و ترس بهم فشار اورده بود،ام...متاسفانه...جلوی همه خودمو خراب کردم...(نشون داد که منصور با استرس و خجالت داشت به همه نگاه میکرد و پشیمون بود،بعد مارو نشون داد که داشتیم چپ نگاش میکردیم.من و ارسلان داشتیم از خنده منفجر میشدیم و از تو از خنده جر میخوردیم)خب،حقم داشتن اینجوری نگام کنن»}
منصور:«میزنم تو دهنتا»-من؟!😐/-نه عزیزم با تو نبودم با این(زد به پای حامد)اسکل بودم/مامانش:«عه!😐منصور،با حامد چیکار داری؟بخور غذاتو»منصور:«آخه مامان نمیدونی که،بهم خیره شده غذاشم نمیخوره»رها:«من؟!😐»-عزیزم میگم نه دیگه،با این بیشعورم/مامانش:«منصور اگه دوباره به شوهر خواهرت توهین کنی یه فس کتک از طرف من میخوریا»-چشم مامان،اگه به ایشون بگی عین بز نگام نکنه چیزی نمیگم(مامانش با حرص نگاش کرد)باشه ببخشید😒/زنگ خونه خورد.همه تعجب کردن.بهار:«من باز میکنم»پا شد رفت و درو وا کرد.با تعجب نگاه کرد.چند تا پلیس بودن:«سلام،آقای منصور نصیری تو منزل حضور دارن؟»بهار:«بله😕»-ایشون بازداشتن/-وا،چرا؟/-میشه صداشون کنید خودشون بیان؟/-بله...منصور/اومد:«بله،(نگاشون کرد و تعجب کرد)سلام جناب سروان»پلیس:«علیک سلام،شما بازداشتید به جرم مصرف الـ.کل در روز عروسی،لطفا دستتونو بیارین جلو دستبند بزنیم»-یعنی چی آقا،ما الـ.کل مصرف نکردیم،ببخشینا چرا تهمت میزنین/-نمیدونم،به ما که گفتن داخل کیک مواد مخدر ریخته شده/-خب،تقصیر من نیست که جناب سروان،مگه آشپز منم،خیر سرم روز عروسیم بود/-به هر حال شما باید بازداشت بشید/بهار:«یعنی چی جناب سروان،به قرآن داداش من بی تقصیره»/(دستبند زد)همه اومدن.مامانش:«منصور؟!😐اینجا چه خبر شده؟عه؟!پسر منو کجا میبرین؟!😐»منصور:«جناب یه لحظه به من فرصت بدید من توضیح بدم،با شماماااا😐جناب؟!»پلیس:«بدو آقا،بدو،ما وقت اینکارارو نداریم»نشون داد قاضی چکش دادگاه رو زد:«شروع کنید»{منصور تو پس زمینه فیلم:«همه چیز تو این لحظه از دماغمون در اومد...چرا باید درست فردای عروسیم که تازه متاهل شدم بیفتم زندان؟(ما و خانودش رو نشون داد که تو صندلی نشسته بودن)فعلا من تا اینجا اصلا روحممو خبر نداشت که مواد مخدر مصرف کردم...اصلا...اسمشو میارم خجالتم میاد،من اهل اینکارا نیستم(منصورو نشون داد که با نگرانی پشت میزِ اعتراض وایساده بود)یه جوری بهم گفته بودن تو مقصری که به خودمم شک کرده بودم...باور کنید!...(زمینو نشون داد که خیس بود.دوربین رفت به سمت بالا و شلوارش خیس بود.صورتشو نشون داد)خب...چونکه این همه استرس و ترس بهم فشار اورده بود،ام...متاسفانه...جلوی همه خودمو خراب کردم...(نشون داد که منصور با استرس و خجالت داشت به همه نگاه میکرد و پشیمون بود،بعد مارو نشون داد که داشتیم چپ نگاش میکردیم.من و ارسلان داشتیم از خنده منفجر میشدیم و از تو از خنده جر میخوردیم)خب،حقم داشتن اینجوری نگام کنن»}
۳.۷k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.