❤رویای عشق پارت ۲💔
❤رویای عشق پارت ۲💔
جا یونگ: هی بچه ها نگاهش کنید ترو خدا.........
درست همه بعد از حرف جا یونگ شروع به خندیدن کردن بینا با بغض تو گلوش گفت
بینا : چرا دست از سرم برنمیداری
جا یونگ از همان بالا گفت
جا یونگ: هی دوختره یتیم بازم گریت گرفت ها
بینا گریه اش شروع شده و سمت رخت کن قدم برداشت همه فقد و فقد میخندیدن
بینا رویه صندلی نشست و گریه میکرد با حق حق کردن گریه میکرد
//آخه چرا دست از سرم برنمیداره ...... من که هیچ کاریش ..... نکردم مامان بابا شما کجایین ....... //
خیلی اذیت میشد همیشه اونها مسخرش میکردن چون مادر و پدرش رو از دست داده بود همیشه تنها بود و هیچ کس رو نداشت که این اتفاقات رو بهش بگه درسته خانواده هوانگ ازش محافظت میکردن
_______________________
م/هیونی: شام حاضره
اجوما : بله خانم حاضره
مادر هیونجین سمت مبل رفت و یاد یچیزی اوفتاد
م/هیونی: راستی بینا کجاست
اجوما : تو اتاقشون هستین
م/هیونی : اون همیشه قبل از شام پیشه من مینشست الان چرا تو اتاقش هستش
با فکر کردن سمت مبل رفت و نشست ...
سمت مبل رفت و نشست
//یعنی حالش خوبه //
نمیتونست تاقت بیاره و سمته اتاق بینا رفت بعد از در زدن وارد اتاق شد و با دیدن بینا که رو تخت دراز کشیده بود شوکه رفت
م/هیونی: دخترم ....
بینا زود بلند شد و رویه تخت نشست مادر هیونجین کنار اش نشست
م/هیونی: چت شده دوخترم پکری
بینا : چیزی نیست زن دایی
م/هیونی؛ دوخترم اگه چیزی شده بهم بگو
بینا : نه زن دایی چیزی نیست
م/هیونی: باشه دوخترم ....
اجوما: خانم شام حاضر
م/هیونی: باشه
روبه بینا کرد و با مهربونی گفت
م/هیونی: زود باش دستاتو بشور و بیا
بینا سری تکون داد و از رویه تخت بلند شد
_________________
سره میز نشست و با کلافگی قاشق رو برداشت هیونجین با خودش گفت
//چیشده بینا چرا ناراحته //
هیونجین: بینا چیشده ...
بینا : چیزی نیست
پدرش با ارومی گفت
پ/هیونی: دخترم بگو ببینم چیشده چرا ناراحتی
بینا نگاه به دائی اش انداخت و گفت
بینا : دایی جون چیزی نیست فقد کمی خستم میتونم برم اوتاقم
جونگین : ای اونی چی شده آخه
بی حالی و ناراحتی گفت
بینا : نه چیزی نیست نوش جونتون
بینا با ناراحتی سمت اوتاقش رفت
کلافه رویه تخت نشست
//آخه چجوری بهشون بگم اصلا هیچ وقت نباید بهشون بگم //
زانو هاش رو در آغوش اش گرفت و سر اش رو رویه پاهایش گذاشت
//خجالت میکشم بهشون بگم یعنی از پسه خودمم برنمیام//
با تق در اشک هایش رو پاک و خودش رو منظم کرد و گقت
بینا : میتونی بیایی
بعد از باز شون در
در چهار چوب در هیونجین نمایان شد نگران سمت تخت رفت و جلو بینا نشست
هیونجین: حالت خوبه بینا خانم
بینا : خوبم نگران نباش
هیونجین: متطئنم باشم
بینا : آره هیونجین برو غذا تو بخور
هیونجین سری تکون داد و از اتاق بیرون ..
بای بای
جا یونگ: هی بچه ها نگاهش کنید ترو خدا.........
درست همه بعد از حرف جا یونگ شروع به خندیدن کردن بینا با بغض تو گلوش گفت
بینا : چرا دست از سرم برنمیداری
جا یونگ از همان بالا گفت
جا یونگ: هی دوختره یتیم بازم گریت گرفت ها
بینا گریه اش شروع شده و سمت رخت کن قدم برداشت همه فقد و فقد میخندیدن
بینا رویه صندلی نشست و گریه میکرد با حق حق کردن گریه میکرد
//آخه چرا دست از سرم برنمیداره ...... من که هیچ کاریش ..... نکردم مامان بابا شما کجایین ....... //
خیلی اذیت میشد همیشه اونها مسخرش میکردن چون مادر و پدرش رو از دست داده بود همیشه تنها بود و هیچ کس رو نداشت که این اتفاقات رو بهش بگه درسته خانواده هوانگ ازش محافظت میکردن
_______________________
م/هیونی: شام حاضره
اجوما : بله خانم حاضره
مادر هیونجین سمت مبل رفت و یاد یچیزی اوفتاد
م/هیونی: راستی بینا کجاست
اجوما : تو اتاقشون هستین
م/هیونی : اون همیشه قبل از شام پیشه من مینشست الان چرا تو اتاقش هستش
با فکر کردن سمت مبل رفت و نشست ...
سمت مبل رفت و نشست
//یعنی حالش خوبه //
نمیتونست تاقت بیاره و سمته اتاق بینا رفت بعد از در زدن وارد اتاق شد و با دیدن بینا که رو تخت دراز کشیده بود شوکه رفت
م/هیونی: دخترم ....
بینا زود بلند شد و رویه تخت نشست مادر هیونجین کنار اش نشست
م/هیونی: چت شده دوخترم پکری
بینا : چیزی نیست زن دایی
م/هیونی؛ دوخترم اگه چیزی شده بهم بگو
بینا : نه زن دایی چیزی نیست
م/هیونی: باشه دوخترم ....
اجوما: خانم شام حاضر
م/هیونی: باشه
روبه بینا کرد و با مهربونی گفت
م/هیونی: زود باش دستاتو بشور و بیا
بینا سری تکون داد و از رویه تخت بلند شد
_________________
سره میز نشست و با کلافگی قاشق رو برداشت هیونجین با خودش گفت
//چیشده بینا چرا ناراحته //
هیونجین: بینا چیشده ...
بینا : چیزی نیست
پدرش با ارومی گفت
پ/هیونی: دخترم بگو ببینم چیشده چرا ناراحتی
بینا نگاه به دائی اش انداخت و گفت
بینا : دایی جون چیزی نیست فقد کمی خستم میتونم برم اوتاقم
جونگین : ای اونی چی شده آخه
بی حالی و ناراحتی گفت
بینا : نه چیزی نیست نوش جونتون
بینا با ناراحتی سمت اوتاقش رفت
کلافه رویه تخت نشست
//آخه چجوری بهشون بگم اصلا هیچ وقت نباید بهشون بگم //
زانو هاش رو در آغوش اش گرفت و سر اش رو رویه پاهایش گذاشت
//خجالت میکشم بهشون بگم یعنی از پسه خودمم برنمیام//
با تق در اشک هایش رو پاک و خودش رو منظم کرد و گقت
بینا : میتونی بیایی
بعد از باز شون در
در چهار چوب در هیونجین نمایان شد نگران سمت تخت رفت و جلو بینا نشست
هیونجین: حالت خوبه بینا خانم
بینا : خوبم نگران نباش
هیونجین: متطئنم باشم
بینا : آره هیونجین برو غذا تو بخور
هیونجین سری تکون داد و از اتاق بیرون ..
بای بای
۴.۴k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.