💔رویای عشق پارت ۳❤
💔رویای عشق پارت ۳❤
رفت بینا با بغض سوزناک قلب اش دوباره سر اش رو رویه زانو هایش گذاشت
//آه چرا بهم اهمیت میدی هیونجین اصلا کاش بهم نگاه هم نمیکرد//
کلافه رو تخت دراز کشید
//هیونی آخه تو چقد مهربون و خوشتیپ هستی//
با هیجان سمته پهلو راست اش دراز کشید و خندی بلندی کرد و با خودش دوباره زمزمه کرد
//هیونجین دوست داشتنت هم دیونم میکنه //
》》》》》》》》》》》》》》صبح روزه بعد
م/هیونی: بینا چرا زود صبحونه نمیخوری دیرتر میشه
بینا : زن دایی من امروز نمیرم کلاس
م/هیونی: چرا دخترم
جونگین : اونی چرا نمیری
بینا لقمه ای که تو دهنش بود رو قورت داد و با خودش فکر کرد که چی بگه
//ای خدا چی بگم نمیتونم بگم که میترسم //
بینا : راستش ... چیزه ... امروز استادم نیومده و کلاس هایه دیگی ....
هیونجین وقتی لقمه ای تو دهان اش میزاشت گفت
هیونجین : امروز تعطیله
بینا از حرفی که هیونجین زد زود بهش نگاه کرد با تعجب
//یا خدا هیونی از کجا میدونی چی بعدا بهش بگم باید زود برم تا وقتی بازجویی ام نکرده زود باش دختر پاشو دیگه //
بینا آروم بلند شد و قدم برداشت
بینا: نوش جونتون
هیونجین: بینا امروز اگه کار نداری میتونی باهم بیایی شرکت
بینا چشم هایش رو رو هم فشار داد
/// ای بابا این دفعه مردم //
بینا نگاه اش رو روبه هیونجین کرد وفت
بینا: نه یه کوچولو کار دارم نمیتونم بیام
هیونجین : آما من لازمت دارم
بینا : خوب باشه میام
بینا زود سمت اتاق اش رفت و درو قفل کرد و عصبی گفت
بینا : چرا گفت باهاش برم شرکت حتما یه چیزی فهمیده
》》》》》》》》》》》》》》
مشغول درس هایش بود که تقه در رو شنید و زود از جاش بلند شد
//یا خدا یعنی هیونجینه //
هیونجین: بینا خانم بیداری یا خواب
بینا با ترس سمت در رفت و درو باز کرد هیونجین وارد اتاق شد و سمت بالکن رفت
وقتی به بیرون رفت نفس عميقی کشید
رفت بینا با بغض سوزناک قلب اش دوباره سر اش رو رویه زانو هایش گذاشت
//آه چرا بهم اهمیت میدی هیونجین اصلا کاش بهم نگاه هم نمیکرد//
کلافه رو تخت دراز کشید
//هیونی آخه تو چقد مهربون و خوشتیپ هستی//
با هیجان سمته پهلو راست اش دراز کشید و خندی بلندی کرد و با خودش دوباره زمزمه کرد
//هیونجین دوست داشتنت هم دیونم میکنه //
》》》》》》》》》》》》》》صبح روزه بعد
م/هیونی: بینا چرا زود صبحونه نمیخوری دیرتر میشه
بینا : زن دایی من امروز نمیرم کلاس
م/هیونی: چرا دخترم
جونگین : اونی چرا نمیری
بینا لقمه ای که تو دهنش بود رو قورت داد و با خودش فکر کرد که چی بگه
//ای خدا چی بگم نمیتونم بگم که میترسم //
بینا : راستش ... چیزه ... امروز استادم نیومده و کلاس هایه دیگی ....
هیونجین وقتی لقمه ای تو دهان اش میزاشت گفت
هیونجین : امروز تعطیله
بینا از حرفی که هیونجین زد زود بهش نگاه کرد با تعجب
//یا خدا هیونی از کجا میدونی چی بعدا بهش بگم باید زود برم تا وقتی بازجویی ام نکرده زود باش دختر پاشو دیگه //
بینا آروم بلند شد و قدم برداشت
بینا: نوش جونتون
هیونجین: بینا امروز اگه کار نداری میتونی باهم بیایی شرکت
بینا چشم هایش رو رو هم فشار داد
/// ای بابا این دفعه مردم //
بینا نگاه اش رو روبه هیونجین کرد وفت
بینا: نه یه کوچولو کار دارم نمیتونم بیام
هیونجین : آما من لازمت دارم
بینا : خوب باشه میام
بینا زود سمت اتاق اش رفت و درو قفل کرد و عصبی گفت
بینا : چرا گفت باهاش برم شرکت حتما یه چیزی فهمیده
》》》》》》》》》》》》》》
مشغول درس هایش بود که تقه در رو شنید و زود از جاش بلند شد
//یا خدا یعنی هیونجینه //
هیونجین: بینا خانم بیداری یا خواب
بینا با ترس سمت در رفت و درو باز کرد هیونجین وارد اتاق شد و سمت بالکن رفت
وقتی به بیرون رفت نفس عميقی کشید
۵.۲k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.