فن فیک : out of breath "پارت هفت"
---
این پولدارا چه زندگی ای دارن. سعی کردم انقدر به اطراف خیره نشم و فقط دنبالش قدم برداشتم.
پله هارو رفتیم بالا. یکی از ده تا اتاق هارو نشون داد و گفت: کدوم و میخوای؟
+خودم میتونم انتخاب کنم؟
سرش و بالا پایین کرد: هممم معلومه
دونه دونه اتاق هارو دیدم. به اتاق اخری رسیدم و گفتم: میشه اینجا بمونم؟
بلند خندید
+یااا هیونگ من چیز خنده داری گفتم؟
-اونجا اتاق منه.
+باشه پس من اتاق بغلی میمونم.
-باشه همسایه کوچولوی من.
هردو رفتیم تو اتاق ، نامجون وسایل های من رو گذاشت زمین و نشست رو تخت
نامجون: بیا بشین کنارم ، باید حرف بزنیم
نشستم و گفتم: مشکلی پیش اومده؟
-نه ، فقط ... از این به بعد با خودم میای دانشگاه و برمیگردی حداقل تا یک ماه دیگه که دانشگاه تعطیل بشه و منم تکلیف خودمون و روشن کنم ، ممکنه پدرت برای پیدا کردنت بیاد دانشگاه تو نباید بهش اهمیت بدی و باید کنارم باشی !
+باشه .... ولی اگر بیاد دانشگاه میدونم میخواد چیکار بکنه
-من نمیزارم هیچ غلطی بکنه. یادت نره قانون پشت توعه . باشه ؟
+باشه
موهام و نوازش کرد و ادامه داد: شاید از خودت بپرسی چرا دارم بهت کمک میکنم ، دلیلش اینِ که دوست ها باید تو چنین شرایطی پشت همدیگه باشن
محکم بغلش کردم: دوستت دارم هیونگ!
- لباسات و بزار تو کمد و بعد بیا پایین برای غذا خوردن.
---
نامجون: آماده ای؟
کیفم و انداختم رو شونه هام و گفتم: اوهوم
به زور یه دامپلینگ چپوند تو دهنم و با اخم گفت: تو خیلی لاغری!
هردو پشت وَن مشکی رنگ نشستیم
نامجون: آقای هان لطفا برید دانگشاه
راننده: چشم قربان.
ماشین راه افتاد وسطای راه بارون گرفت و من همونطور که به شیشه چسبیده بودم با دهن باز به بیرون نگاه میکردم
نام: تاحالا بارون ندیدی؟
+دیدم. این یکی خیلی قشنگه
دستش و تو جیبش کرد و بعد چند وون گرفت جلوم
-نیازت میشه.
+هیونگ...من پول دارم
-هی، فکر کن چند روز مهمون منی ، بعدش باید جبران کنی باشه؟
پول و گرفتم: باشه
---
تو سلف غذاخوری بودیم ، از روی صندلی بلند شدم که همشون زل زدن بهم
جین:چرا غذاتو نمیخوری؟
+عاممم..هیونگ...امکانش هست برم دستشویی؟
نامجون: آره ، نمیخوای باهات بیام؟
تهیونگ داد زد: چی ؟ باهاش بری دستشویی؟
نامجون: تِه بعدا حرف میزنیم.
سورا: نه ، تنهایی میرم.
جیمین: زود برگرد.
باشه ای گفتم و به سمت دستشویی رفتم
میچا رو دیدم که روبروی آینه داشت رژ میزد
روبروی آینه ایستادم و آبی به صورتم زدم
میچا: تو چرا انقدر دپرسی؟
سورا: به تو ربطی نداره
میچا: معلومه که نداره ! میخوام یه رازی بهت بگم ، تو اولین نفری هستی که میشنوی
سورا: علاقه ای به شنیدنش ندارم
میچا: ولی باید بشنوی ، جونگکوک ازم خواست باهاش قرار بزارم
+چ..چی؟ کدوم جونگکوک؟
قهقهه زد و ادامه داد: دیدی برات مهمه؟ جئون جونگ کوک ، دوستت !
سعی کردم ناراحتیم و جلوی میچا بروز ندم.
سورا: تبریک میگم.
*از دید تهیونگ*
از اینکه بهم بی توجهی میکرد عصبی بودم.
از جام بلند شدم که یونگی هیونگ گفت: انقدر تعقیبش نکن. اینطوری ازت متنفر میشه.
عصبی خندیدم
+مهم نیست.
از کنارشون رد شدم که کوک دستم و گرفت
+تو دیگه چی میخوای؟
کوک: حالش خوب نیست باید تنها باشه چرا نمیفهمی؟
دستم و کشیدم و با اخم روبروی چهره عصبی شون به سمت سالن رفتم.
*سورا*
بدنم خیلی داغ بود و تب کرده بودم وقتی به صورتم آب زدم بهتر شدم
از زل زدن به اخمای میچا خسته شدم و در دستشویی رو باز کردم و رفتم بیرون
-دخترم تو اینجایی؟
+چی؟دخترت؟
محکم بغلم کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود ،از مدیر اجازه گرفتم امروز برمیگردیم خونه ، کلی کار داریم
هولش دادم عقب و گفتم: من با تو جایی نمیام!
-عصبیم نکن. دارم سعی میکنم پدر خوبی باشم . پس دیگه اون دهن کوچولوت و ببند و بیا بریم خونه
دستم و گرفت و به زور کشید
تقلا میکردم که ولم کنه ولی با پوزخندش من و به سمت در میکشید تا با صدایی متوقف شد
میچا به سمت ما دویید و دست من و گرفت و کشید
بابا : تو دیگه کدوم خری ای؟
میچا: حق نداری بهش دست بزنی ، نمیتونی به زور با خودت ببریش
+میچا،لطفا برو
روبروم ایستاد و دستاش و باز کرد: نه ، نمیرم ، اون عوضی حق نداره بهت دست بزنه
میچا رو هل داد که پرتاب شد روی زمین
میچا با اخم بهش خیره شد: آشغال
بابا : یه بار دیگه بهت اخطار میدم. بیا بریم
+نه. نمیخوام
دستش و بالا گرفت و خواست بهم سیلی بزنه که دستش تو هوا کشیده شد و با کمر افتاد زمین
من و میچا با تعجب به روبرومون زل زده بودیم
تهیونگ نشست روی شکمش و با صدای خشدار مشغول حرف زدن شد : قلدری میکنی؟ اونم برای یه دختر؟
دستش و بالا گرفت و مشت محکمی تو دهن پدرم زد
پدر دستش و گرفته بود جلوی صورتش: تو دیگه کی هستی؟ من فقط میخوام دخترم و ببرم خونه
رگ های دست و گردن تهیونگ از عصبانیت متورم شده بود.
این پولدارا چه زندگی ای دارن. سعی کردم انقدر به اطراف خیره نشم و فقط دنبالش قدم برداشتم.
پله هارو رفتیم بالا. یکی از ده تا اتاق هارو نشون داد و گفت: کدوم و میخوای؟
+خودم میتونم انتخاب کنم؟
سرش و بالا پایین کرد: هممم معلومه
دونه دونه اتاق هارو دیدم. به اتاق اخری رسیدم و گفتم: میشه اینجا بمونم؟
بلند خندید
+یااا هیونگ من چیز خنده داری گفتم؟
-اونجا اتاق منه.
+باشه پس من اتاق بغلی میمونم.
-باشه همسایه کوچولوی من.
هردو رفتیم تو اتاق ، نامجون وسایل های من رو گذاشت زمین و نشست رو تخت
نامجون: بیا بشین کنارم ، باید حرف بزنیم
نشستم و گفتم: مشکلی پیش اومده؟
-نه ، فقط ... از این به بعد با خودم میای دانشگاه و برمیگردی حداقل تا یک ماه دیگه که دانشگاه تعطیل بشه و منم تکلیف خودمون و روشن کنم ، ممکنه پدرت برای پیدا کردنت بیاد دانشگاه تو نباید بهش اهمیت بدی و باید کنارم باشی !
+باشه .... ولی اگر بیاد دانشگاه میدونم میخواد چیکار بکنه
-من نمیزارم هیچ غلطی بکنه. یادت نره قانون پشت توعه . باشه ؟
+باشه
موهام و نوازش کرد و ادامه داد: شاید از خودت بپرسی چرا دارم بهت کمک میکنم ، دلیلش اینِ که دوست ها باید تو چنین شرایطی پشت همدیگه باشن
محکم بغلش کردم: دوستت دارم هیونگ!
- لباسات و بزار تو کمد و بعد بیا پایین برای غذا خوردن.
---
نامجون: آماده ای؟
کیفم و انداختم رو شونه هام و گفتم: اوهوم
به زور یه دامپلینگ چپوند تو دهنم و با اخم گفت: تو خیلی لاغری!
هردو پشت وَن مشکی رنگ نشستیم
نامجون: آقای هان لطفا برید دانگشاه
راننده: چشم قربان.
ماشین راه افتاد وسطای راه بارون گرفت و من همونطور که به شیشه چسبیده بودم با دهن باز به بیرون نگاه میکردم
نام: تاحالا بارون ندیدی؟
+دیدم. این یکی خیلی قشنگه
دستش و تو جیبش کرد و بعد چند وون گرفت جلوم
-نیازت میشه.
+هیونگ...من پول دارم
-هی، فکر کن چند روز مهمون منی ، بعدش باید جبران کنی باشه؟
پول و گرفتم: باشه
---
تو سلف غذاخوری بودیم ، از روی صندلی بلند شدم که همشون زل زدن بهم
جین:چرا غذاتو نمیخوری؟
+عاممم..هیونگ...امکانش هست برم دستشویی؟
نامجون: آره ، نمیخوای باهات بیام؟
تهیونگ داد زد: چی ؟ باهاش بری دستشویی؟
نامجون: تِه بعدا حرف میزنیم.
سورا: نه ، تنهایی میرم.
جیمین: زود برگرد.
باشه ای گفتم و به سمت دستشویی رفتم
میچا رو دیدم که روبروی آینه داشت رژ میزد
روبروی آینه ایستادم و آبی به صورتم زدم
میچا: تو چرا انقدر دپرسی؟
سورا: به تو ربطی نداره
میچا: معلومه که نداره ! میخوام یه رازی بهت بگم ، تو اولین نفری هستی که میشنوی
سورا: علاقه ای به شنیدنش ندارم
میچا: ولی باید بشنوی ، جونگکوک ازم خواست باهاش قرار بزارم
+چ..چی؟ کدوم جونگکوک؟
قهقهه زد و ادامه داد: دیدی برات مهمه؟ جئون جونگ کوک ، دوستت !
سعی کردم ناراحتیم و جلوی میچا بروز ندم.
سورا: تبریک میگم.
*از دید تهیونگ*
از اینکه بهم بی توجهی میکرد عصبی بودم.
از جام بلند شدم که یونگی هیونگ گفت: انقدر تعقیبش نکن. اینطوری ازت متنفر میشه.
عصبی خندیدم
+مهم نیست.
از کنارشون رد شدم که کوک دستم و گرفت
+تو دیگه چی میخوای؟
کوک: حالش خوب نیست باید تنها باشه چرا نمیفهمی؟
دستم و کشیدم و با اخم روبروی چهره عصبی شون به سمت سالن رفتم.
*سورا*
بدنم خیلی داغ بود و تب کرده بودم وقتی به صورتم آب زدم بهتر شدم
از زل زدن به اخمای میچا خسته شدم و در دستشویی رو باز کردم و رفتم بیرون
-دخترم تو اینجایی؟
+چی؟دخترت؟
محکم بغلم کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود ،از مدیر اجازه گرفتم امروز برمیگردیم خونه ، کلی کار داریم
هولش دادم عقب و گفتم: من با تو جایی نمیام!
-عصبیم نکن. دارم سعی میکنم پدر خوبی باشم . پس دیگه اون دهن کوچولوت و ببند و بیا بریم خونه
دستم و گرفت و به زور کشید
تقلا میکردم که ولم کنه ولی با پوزخندش من و به سمت در میکشید تا با صدایی متوقف شد
میچا به سمت ما دویید و دست من و گرفت و کشید
بابا : تو دیگه کدوم خری ای؟
میچا: حق نداری بهش دست بزنی ، نمیتونی به زور با خودت ببریش
+میچا،لطفا برو
روبروم ایستاد و دستاش و باز کرد: نه ، نمیرم ، اون عوضی حق نداره بهت دست بزنه
میچا رو هل داد که پرتاب شد روی زمین
میچا با اخم بهش خیره شد: آشغال
بابا : یه بار دیگه بهت اخطار میدم. بیا بریم
+نه. نمیخوام
دستش و بالا گرفت و خواست بهم سیلی بزنه که دستش تو هوا کشیده شد و با کمر افتاد زمین
من و میچا با تعجب به روبرومون زل زده بودیم
تهیونگ نشست روی شکمش و با صدای خشدار مشغول حرف زدن شد : قلدری میکنی؟ اونم برای یه دختر؟
دستش و بالا گرفت و مشت محکمی تو دهن پدرم زد
پدر دستش و گرفته بود جلوی صورتش: تو دیگه کی هستی؟ من فقط میخوام دخترم و ببرم خونه
رگ های دست و گردن تهیونگ از عصبانیت متورم شده بود.
۴۲.۶k
۱۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.