فن فیک : out of breath "پارت هشت"
---
دهنش پر از خون شده بود و تکرار میکرد: من دخترم و میخوام
تهیونگ داد زد: اون نمیخواد باهات برگرده خونه عوضی
پشت سرهم مشت های محکمی به صورت مردِ زیر دستش میزد
به سمتش دوییدم و دستش و گرفتم: ولش کن. بسه دیگه
تهیونگ بهم نگاه کرد و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست
پدرم از این فرصت استفاده کرد و فوری فرار کرد
دستش و گذاشت روی سرم و نوازشم کرد: حالِت خوبه؟
گونه هام قرمز شد. گفتم: خوبم.. ممنون
به سمت میچا قدم برداشتم. دستم و گرفتم جلوش و گفتم: بلند شو
دستم و پس زد و خودش بلند شد
+ممنون
با تعجب گفت: چی گفتی؟
سورا: ممنون که جونت و بخاطر من به خطر انداختی
میچا: یادت رفته اولین درسی که تو مدرسه یاد گرفتیم چی بود؟ یکی برای همه همه برای یکی ، من هنوزم ازت متنفرم ولی باید بهت کمک میکردم!
دوباره اخم کرد و با شونَش ضربه محکمی بهم زد و رد شد
صدای خانم مدیر تو کل دانشگاه پخش شد: کیم تهیونگ زود بیا دفتر
تهیونگ: برگرد پیش دوستات . من باید برم
+نه منم باهات میام.
تهیونگ: باشه. هرطور راحتی
دستش و گرفتم و به سمت دفتر انضباطی رفتیم
تهیونگ در زد و منم پشت سرش واردِ دفتر شدم.
در و بستیم
خانمِ کیم: بشینید.
هردو نشستیم روبروی میزش
خانم کیم صفحه کامپیوتر و برگردوند و فیلمای دوربین و پخش کرد
خانم کیم: این تو نیستی که افتادی روی این مرد و تا میتونستی کتکش زدی؟
تهیونگ: مامان من نمیخواستم اینجوری بشه
تو دلم گفتم: خانم کیم مامانشه؟ پس بخاطر همینه که تهیونگ از هیچی نمیترسه
خانم کیم: اگر ازت شکایت کنه چی؟
تهیونگ : مهم نیست. میخواست به زور یکی از دانش اموز هارو با خودش بِبَره
خانم کیم:باشه ، سورا تو بگو. پدرت چیکاره اس و چرا نمیخواستی باهاش برگردی خونه؟ اون اومد اینجا و گفت امروز تولد دخترمه و میخوام سورپرایزش کنم و منم اجازه دادم که تو باهاش بری خونه
تمام داستان و براش توضیح دادم. اینکه الان پیشِ نامجون زندگی میکنم ، اینکه پدرم یه عوضیه و بهش گفتم که تولدم دو ماه دیگست و اون یه دروغ گوعه
خانم کیم : چنین پدری واقعا وجود داره؟
تهیونگ: اوما پدرش قماربازه
خانم کیم: هر اتفاقی که بیافته... من پیشتم و حواسم بهت هست
+چی؟ خانمِ..
روبروم ایستاد و انگشت اشارش و گذاشت روی لبهام
خانم کیم: هیشش بلند شو بایست دخترم
روبروش ایستادم
خانم کیم: وقتی توی دانشگاهی من حواسم بهت هست. خارج از دانشگاه هم که فکر میکنم کیم نامجون مراقبته
+بله..
خانم کیم: تهیونگ ، بیا اینجا
تهیونگ روبروی مادرش ایستاد و گفت : باشه باشه. معذرت میخوام
خانم کیم: بهت افتخار میکنم پسرم. باید بیشتر مراقب سورا باشیم
.
استاد چانگ: درس تموم شد. میتونید برید
کیفم و برداشتم و به نامجون خیره شدم
جونگکوک:میخوای امروز بیای خونه ی ما؟
اخم کردم و بهش گفتم: نه نمیخوام
دستاش و بالا گرفت: چته؟
نامجون دستش و دور بازوم حلقه کرد و باهم از کلاس خارج شدیم
*از دید تهیونگ*
بعد از اینکه مطمئن شدم سورا و نامجون باهم برگشتن خونه سوار وَن شدم و به راننده گفتم: باید بریم یه دوست قدیمی رو ببینیم
راننده:آقای کیم نمیفهمم منظورتون چیه
داد زدم: برو خونه ی بومگیو احمق
راننده لرزید و گفت: چشم چشم قربان همین الان میریم
ماشین و راه انداخت و بعد از نیم ساعت جلوی عمارت بومگیو پیاده شدم و در ماشین و کوبیدم
دستم و روی زنگ گذاشتم هرچند رمز در و بلد بودم اما باید از بادیگاردها اجازه میگرفتم
در باز شد
-بفرمایید تو اقای کیم
وارد ویلا شدم که بادیگارد ها تعظیم کردن بعد از رد شدن از باغ رفتم تو
رو صندلی چرمیش نشسته بود و با لبخند هات چاکلت میخورد
-اوه ببین کی اینجاست! برادرم
ادامه داد:
-قهوه ، چای سبز یا لاته ، چی میخوری؟
+آب ، تشنمه
بومگیو رو به خدمتکار: یه لیوان اب بیار زود باش
خدمتکار دویید و آب و اورد و گذاشت رو میز
تشکر کردم و دوباره به بومگیو خیره شدم
بومی: نمیخوای حرف بزنی؟
+باید بهم کمک کنی
-چندسال پیش پدر من و از خونه انداخت بیرون فقط بخاطر اینکه پسرش رئیس بزرگترین باند مافیاست !یادت میاد؟ از اونموقع به بعد ندیدمت
+فکر کن پسرِ شهردار سئول یه خلافکاره ، باید درکش کنی
-نه ، از اول تو و هانا رو دوست داشتن ، به هرحال مهم نیست من نه پدر و نه مادری ندارم ، فقط تو ... برادرمی ! حرف بزن ببینم چه مرگته
با حوصله تمام داستان سورا و خودم و براش تعریف کردم
سرش و خاروند و گفت: نباید پدرش و کتک میزدی
+میخواست اون دختر بیچاره رو ببره خونه
-به هرحال نباید پدرش و کتک میزدی باید ادای جنتلمن هارو در می اوردی و ازش میخواستی سورا رو دو دستی تقدیمت کنه
عصبی شدم دستام رو بین موهام بردم و نفس کشیدم
+بهم بگو چطوری سورا رو مال خودم کنم ، هرکاری که بشه انجام میدم
دهنش پر از خون شده بود و تکرار میکرد: من دخترم و میخوام
تهیونگ داد زد: اون نمیخواد باهات برگرده خونه عوضی
پشت سرهم مشت های محکمی به صورت مردِ زیر دستش میزد
به سمتش دوییدم و دستش و گرفتم: ولش کن. بسه دیگه
تهیونگ بهم نگاه کرد و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست
پدرم از این فرصت استفاده کرد و فوری فرار کرد
دستش و گذاشت روی سرم و نوازشم کرد: حالِت خوبه؟
گونه هام قرمز شد. گفتم: خوبم.. ممنون
به سمت میچا قدم برداشتم. دستم و گرفتم جلوش و گفتم: بلند شو
دستم و پس زد و خودش بلند شد
+ممنون
با تعجب گفت: چی گفتی؟
سورا: ممنون که جونت و بخاطر من به خطر انداختی
میچا: یادت رفته اولین درسی که تو مدرسه یاد گرفتیم چی بود؟ یکی برای همه همه برای یکی ، من هنوزم ازت متنفرم ولی باید بهت کمک میکردم!
دوباره اخم کرد و با شونَش ضربه محکمی بهم زد و رد شد
صدای خانم مدیر تو کل دانشگاه پخش شد: کیم تهیونگ زود بیا دفتر
تهیونگ: برگرد پیش دوستات . من باید برم
+نه منم باهات میام.
تهیونگ: باشه. هرطور راحتی
دستش و گرفتم و به سمت دفتر انضباطی رفتیم
تهیونگ در زد و منم پشت سرش واردِ دفتر شدم.
در و بستیم
خانمِ کیم: بشینید.
هردو نشستیم روبروی میزش
خانم کیم صفحه کامپیوتر و برگردوند و فیلمای دوربین و پخش کرد
خانم کیم: این تو نیستی که افتادی روی این مرد و تا میتونستی کتکش زدی؟
تهیونگ: مامان من نمیخواستم اینجوری بشه
تو دلم گفتم: خانم کیم مامانشه؟ پس بخاطر همینه که تهیونگ از هیچی نمیترسه
خانم کیم: اگر ازت شکایت کنه چی؟
تهیونگ : مهم نیست. میخواست به زور یکی از دانش اموز هارو با خودش بِبَره
خانم کیم:باشه ، سورا تو بگو. پدرت چیکاره اس و چرا نمیخواستی باهاش برگردی خونه؟ اون اومد اینجا و گفت امروز تولد دخترمه و میخوام سورپرایزش کنم و منم اجازه دادم که تو باهاش بری خونه
تمام داستان و براش توضیح دادم. اینکه الان پیشِ نامجون زندگی میکنم ، اینکه پدرم یه عوضیه و بهش گفتم که تولدم دو ماه دیگست و اون یه دروغ گوعه
خانم کیم : چنین پدری واقعا وجود داره؟
تهیونگ: اوما پدرش قماربازه
خانم کیم: هر اتفاقی که بیافته... من پیشتم و حواسم بهت هست
+چی؟ خانمِ..
روبروم ایستاد و انگشت اشارش و گذاشت روی لبهام
خانم کیم: هیشش بلند شو بایست دخترم
روبروش ایستادم
خانم کیم: وقتی توی دانشگاهی من حواسم بهت هست. خارج از دانشگاه هم که فکر میکنم کیم نامجون مراقبته
+بله..
خانم کیم: تهیونگ ، بیا اینجا
تهیونگ روبروی مادرش ایستاد و گفت : باشه باشه. معذرت میخوام
خانم کیم: بهت افتخار میکنم پسرم. باید بیشتر مراقب سورا باشیم
.
استاد چانگ: درس تموم شد. میتونید برید
کیفم و برداشتم و به نامجون خیره شدم
جونگکوک:میخوای امروز بیای خونه ی ما؟
اخم کردم و بهش گفتم: نه نمیخوام
دستاش و بالا گرفت: چته؟
نامجون دستش و دور بازوم حلقه کرد و باهم از کلاس خارج شدیم
*از دید تهیونگ*
بعد از اینکه مطمئن شدم سورا و نامجون باهم برگشتن خونه سوار وَن شدم و به راننده گفتم: باید بریم یه دوست قدیمی رو ببینیم
راننده:آقای کیم نمیفهمم منظورتون چیه
داد زدم: برو خونه ی بومگیو احمق
راننده لرزید و گفت: چشم چشم قربان همین الان میریم
ماشین و راه انداخت و بعد از نیم ساعت جلوی عمارت بومگیو پیاده شدم و در ماشین و کوبیدم
دستم و روی زنگ گذاشتم هرچند رمز در و بلد بودم اما باید از بادیگاردها اجازه میگرفتم
در باز شد
-بفرمایید تو اقای کیم
وارد ویلا شدم که بادیگارد ها تعظیم کردن بعد از رد شدن از باغ رفتم تو
رو صندلی چرمیش نشسته بود و با لبخند هات چاکلت میخورد
-اوه ببین کی اینجاست! برادرم
ادامه داد:
-قهوه ، چای سبز یا لاته ، چی میخوری؟
+آب ، تشنمه
بومگیو رو به خدمتکار: یه لیوان اب بیار زود باش
خدمتکار دویید و آب و اورد و گذاشت رو میز
تشکر کردم و دوباره به بومگیو خیره شدم
بومی: نمیخوای حرف بزنی؟
+باید بهم کمک کنی
-چندسال پیش پدر من و از خونه انداخت بیرون فقط بخاطر اینکه پسرش رئیس بزرگترین باند مافیاست !یادت میاد؟ از اونموقع به بعد ندیدمت
+فکر کن پسرِ شهردار سئول یه خلافکاره ، باید درکش کنی
-نه ، از اول تو و هانا رو دوست داشتن ، به هرحال مهم نیست من نه پدر و نه مادری ندارم ، فقط تو ... برادرمی ! حرف بزن ببینم چه مرگته
با حوصله تمام داستان سورا و خودم و براش تعریف کردم
سرش و خاروند و گفت: نباید پدرش و کتک میزدی
+میخواست اون دختر بیچاره رو ببره خونه
-به هرحال نباید پدرش و کتک میزدی باید ادای جنتلمن هارو در می اوردی و ازش میخواستی سورا رو دو دستی تقدیمت کنه
عصبی شدم دستام رو بین موهام بردم و نفس کشیدم
+بهم بگو چطوری سورا رو مال خودم کنم ، هرکاری که بشه انجام میدم
۵۹.۷k
۱۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.