رمان با من باش
#رمان_با_من_باش
#پارت_۶
*****سوهو*****
خیلی ترسیده بودم
چیزایی که میدیدمو نمیتونستم هضم کنم
میهی چاقو خورده
و اونی که با چاقو زدتش الان غیب شد
خیلی عجیب بود...
تو فکر و توهمات خودم بودم که دختره بغلم گوشم جیغ زد : بگید پزشک بیاد...
یهو به خودم اومدم
وحشت زده سمت میهی قدم برداشتم هیچ کس جرأت نمیکرد نزدیک بشه...ولی اگه الان من جرأت نکنم معلوم نیس دختر بیچاره چی بشه...
آروم رفتم طرفش
یه دستمو گذاشتم زیر زانوهاش...یه دست دیگمم گذاشتم بین گردن و کمرش
بلندش کردم رفتم سمت در
فوری رفتم بیرون به سهون گفتم : دختر رو ببر داخل به میجو هم آبقندی چیزی بده...
رو کردم به دخترا
یکی از شماهاهم باهام بیاید
میچا جلو اومدو گفت : من باهات میام
دیاو : منم میام کمکت
+خیلی خب
دویدم سمت ماشین دیاو فوری در ماشین رو باز کرد میچا نشست...میهی رو خوابوندم کنار میچا
نشستم پشت فرمون
دیاو ریموت در رو زد رفتیم بیرون
************
+من نمیفهمم آقای دکتر یعنی چی؟
-باید منتظر بمونیم...ایشون کم خونی دارن و الانم خون زیادی ازشون رفته...باید تو I.C.Y باشه تا ببینم کی بهوش میاد
+یعنی امکان داره که...
-احتمالش کم نیس
خیلی حالم گرفته شد
دکتر که رفت ... رفتم نشستم رو صندلی
سرمو گرفتم بین دستام...معدهم بد جور قاروقور میکرد...خیلی کلافه شده بودم
یهو احساس کردم کل بدنم داره میلرزه
😳 😳 😳 😳
😱 😱 😱 😱
قلبم اومد تو دهنم
گوشیم رو ویبره بود این سهونم ول کن نیس...هی زنگ میزنه
اتصال رو زدم
+الو بله؟
صدای جیغ و گریه دخترا بود که از پشت تلفن میومد...به زور تونستم صدای سهون رو بشنوم که میگفت :
- سلاااام...چی شدههه؟
قبل از اینکه جواب بدم یکی از دخترا از پشت تلفن گفت : آبجیم مرده؟
+نه چیزی نیس...حالش خوبه
-دروغ میگی من میدونم ووهیون زهر خودش رو ریخت
صداش با هق هق قاطی شده بود
باز صدای سهون اومد
سر و صدا اونور کم شد انگار سهون رفت یه جای خلوت
-سوهو جدی چی شده؟
+هیچی فعلا بیهوشه باید منتظر باشیم تل بهوش بیاد
-باشه پس مارو بی خبر نذار
+باشه...فقط مراقب دخترا باش...احساس خطر میکنم
-هیونگ دیوونه شدی؟
+نععععع!...
-باشه چرا دعوا میکنی؟...کاری نداری؟
+نه بای
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو جیبم
بوی اشترودل رفت توی دماغم
بوش حسابی معدهمو لقلقک میداد
نگا کردم به کسی که کنارم نشسته
حرصم گرفت
+دیاو نامرد!...نباید واسه منم میگرفتی؟
همونطور که داشت گاز میزد سرش رو به علامت نه بالا برد
کوفتی گفتمو بلند شدم
شروع کردم طول سالن قدم زدن
چندبار رفتمو برگشتم
آخخخخخ دلم
برگشتم سمت دیاو
ساندویجش رو تموم کرده بود داشت نوشابهشو میخورد بشوره ببره پایین
+خیلی نامردی
یه بسته اشترودل گرفت طرفم
چشمام از خوشحالی برق زد
دیاو خوشحالیمو که دید خندید
باز نشستم رو صندلی شروع کردم با ولع به خوردن
-حال دختره چطوره؟
+همچین تعریفی نداره...دکتر میگفت ممکنه نمونه
یهو میچا وارد سالن شد
اشکاش رو صورتش جاری بود
بلند شدیم وایسادیم
دیاو با ترس گفت : میچا چی شده؟
میچا درحالی که اشکاشو پاک میکرد گفت : چرا انقد تند رفتی؟؟؟...ازت عقب موندم گم شدم
دیاو خندید گفت : کو؟
میچا : چی کو؟
دیاو : سه تا بسته اشترودلی که بهت دادم
میچا : خوردم
دیاو با تعجب گفت : بله
***************
*****بیوسا*****
ماه اومده بود وسط آسمون...نگاه کردم به ستاره ها یکیشون خیلی بزرگ و نورانی بود
چشمامو بستم تو دلم گفتم : کاش برگردیم به قصر...به زمان خودمون...کاش همه اینا خواب باشه...کاش ووهیونی وجود نداشت
چشمامو باز کردمو نفس عمیقی کشیدم.
باصدای آرومی برگشتم پشتم رو نگاه کردم...
هوووف
+عه تویی؟
با صدای مهربونو لبخند دلفریبش گفت :
-پس میخواستی کی باشه؟
+آخه همه خوابیدن...تو چرا بیداری؟
-خوابم نمیبره...همش صحنهای که صبح دیدم میاد جلو چشمم
+دقیقا منم همینطور
-نمیخوای بخوابی؟
+چرا!
-خب پس برو بخواب ... از چیزی هم نترس...من مراقبتم...
اینو گفتو زد زیر خنده
آرومو با لبخند گفتم :
+هیششششش!...بیدار میشن
-باشه برو بخواب خانومی
یه چشم پر از ناز و عشوه گفتم رفتم سمت در خونه
وارد خونه شدم رفتم سمت راهپله
منتظر موندم کای بره بخوابه
پشت سرم اومد داخل رفت توی رخت خوابش خوابید
-شب بخیر
لبخند مهربونی زدمو گفتم : شب توهم بخیر
رفتم بالا در اتاقو باز کردم
همه بخوابیده بودن
آخ بمیرم میجو چقد امروز اذیت شد...میهی رو بگو بچه...
رفتم تو رخت خوابم ... سعی کردم افکارم رو سروسامون بدم...چه اتفاقات گندی افتاد امروز...همش دلشوره اضتراب...اه...چشمامو بستم با خودم گفتم : امیدوارم اتفاق دیگه ای نیوفته.
**************
با صدای تق و تو
#پارت_۶
*****سوهو*****
خیلی ترسیده بودم
چیزایی که میدیدمو نمیتونستم هضم کنم
میهی چاقو خورده
و اونی که با چاقو زدتش الان غیب شد
خیلی عجیب بود...
تو فکر و توهمات خودم بودم که دختره بغلم گوشم جیغ زد : بگید پزشک بیاد...
یهو به خودم اومدم
وحشت زده سمت میهی قدم برداشتم هیچ کس جرأت نمیکرد نزدیک بشه...ولی اگه الان من جرأت نکنم معلوم نیس دختر بیچاره چی بشه...
آروم رفتم طرفش
یه دستمو گذاشتم زیر زانوهاش...یه دست دیگمم گذاشتم بین گردن و کمرش
بلندش کردم رفتم سمت در
فوری رفتم بیرون به سهون گفتم : دختر رو ببر داخل به میجو هم آبقندی چیزی بده...
رو کردم به دخترا
یکی از شماهاهم باهام بیاید
میچا جلو اومدو گفت : من باهات میام
دیاو : منم میام کمکت
+خیلی خب
دویدم سمت ماشین دیاو فوری در ماشین رو باز کرد میچا نشست...میهی رو خوابوندم کنار میچا
نشستم پشت فرمون
دیاو ریموت در رو زد رفتیم بیرون
************
+من نمیفهمم آقای دکتر یعنی چی؟
-باید منتظر بمونیم...ایشون کم خونی دارن و الانم خون زیادی ازشون رفته...باید تو I.C.Y باشه تا ببینم کی بهوش میاد
+یعنی امکان داره که...
-احتمالش کم نیس
خیلی حالم گرفته شد
دکتر که رفت ... رفتم نشستم رو صندلی
سرمو گرفتم بین دستام...معدهم بد جور قاروقور میکرد...خیلی کلافه شده بودم
یهو احساس کردم کل بدنم داره میلرزه
😳 😳 😳 😳
😱 😱 😱 😱
قلبم اومد تو دهنم
گوشیم رو ویبره بود این سهونم ول کن نیس...هی زنگ میزنه
اتصال رو زدم
+الو بله؟
صدای جیغ و گریه دخترا بود که از پشت تلفن میومد...به زور تونستم صدای سهون رو بشنوم که میگفت :
- سلاااام...چی شدههه؟
قبل از اینکه جواب بدم یکی از دخترا از پشت تلفن گفت : آبجیم مرده؟
+نه چیزی نیس...حالش خوبه
-دروغ میگی من میدونم ووهیون زهر خودش رو ریخت
صداش با هق هق قاطی شده بود
باز صدای سهون اومد
سر و صدا اونور کم شد انگار سهون رفت یه جای خلوت
-سوهو جدی چی شده؟
+هیچی فعلا بیهوشه باید منتظر باشیم تل بهوش بیاد
-باشه پس مارو بی خبر نذار
+باشه...فقط مراقب دخترا باش...احساس خطر میکنم
-هیونگ دیوونه شدی؟
+نععععع!...
-باشه چرا دعوا میکنی؟...کاری نداری؟
+نه بای
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو جیبم
بوی اشترودل رفت توی دماغم
بوش حسابی معدهمو لقلقک میداد
نگا کردم به کسی که کنارم نشسته
حرصم گرفت
+دیاو نامرد!...نباید واسه منم میگرفتی؟
همونطور که داشت گاز میزد سرش رو به علامت نه بالا برد
کوفتی گفتمو بلند شدم
شروع کردم طول سالن قدم زدن
چندبار رفتمو برگشتم
آخخخخخ دلم
برگشتم سمت دیاو
ساندویجش رو تموم کرده بود داشت نوشابهشو میخورد بشوره ببره پایین
+خیلی نامردی
یه بسته اشترودل گرفت طرفم
چشمام از خوشحالی برق زد
دیاو خوشحالیمو که دید خندید
باز نشستم رو صندلی شروع کردم با ولع به خوردن
-حال دختره چطوره؟
+همچین تعریفی نداره...دکتر میگفت ممکنه نمونه
یهو میچا وارد سالن شد
اشکاش رو صورتش جاری بود
بلند شدیم وایسادیم
دیاو با ترس گفت : میچا چی شده؟
میچا درحالی که اشکاشو پاک میکرد گفت : چرا انقد تند رفتی؟؟؟...ازت عقب موندم گم شدم
دیاو خندید گفت : کو؟
میچا : چی کو؟
دیاو : سه تا بسته اشترودلی که بهت دادم
میچا : خوردم
دیاو با تعجب گفت : بله
***************
*****بیوسا*****
ماه اومده بود وسط آسمون...نگاه کردم به ستاره ها یکیشون خیلی بزرگ و نورانی بود
چشمامو بستم تو دلم گفتم : کاش برگردیم به قصر...به زمان خودمون...کاش همه اینا خواب باشه...کاش ووهیونی وجود نداشت
چشمامو باز کردمو نفس عمیقی کشیدم.
باصدای آرومی برگشتم پشتم رو نگاه کردم...
هوووف
+عه تویی؟
با صدای مهربونو لبخند دلفریبش گفت :
-پس میخواستی کی باشه؟
+آخه همه خوابیدن...تو چرا بیداری؟
-خوابم نمیبره...همش صحنهای که صبح دیدم میاد جلو چشمم
+دقیقا منم همینطور
-نمیخوای بخوابی؟
+چرا!
-خب پس برو بخواب ... از چیزی هم نترس...من مراقبتم...
اینو گفتو زد زیر خنده
آرومو با لبخند گفتم :
+هیششششش!...بیدار میشن
-باشه برو بخواب خانومی
یه چشم پر از ناز و عشوه گفتم رفتم سمت در خونه
وارد خونه شدم رفتم سمت راهپله
منتظر موندم کای بره بخوابه
پشت سرم اومد داخل رفت توی رخت خوابش خوابید
-شب بخیر
لبخند مهربونی زدمو گفتم : شب توهم بخیر
رفتم بالا در اتاقو باز کردم
همه بخوابیده بودن
آخ بمیرم میجو چقد امروز اذیت شد...میهی رو بگو بچه...
رفتم تو رخت خوابم ... سعی کردم افکارم رو سروسامون بدم...چه اتفاقات گندی افتاد امروز...همش دلشوره اضتراب...اه...چشمامو بستم با خودم گفتم : امیدوارم اتفاق دیگه ای نیوفته.
**************
با صدای تق و تو
۱۷.۸k
۲۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.