رمان با من باش
#رمان_با_من_باش
#پارت_۵
*****یونهی*****
چشمامو باز کردم خوشید تازه داشت طلوع میکرد.
دیشب اصلا نتونستم راحت بخوابم همش از خواب میپریدم الانم که دیگه کلا خوابم نمیاد
بلند شدم
همه خواب بودن
رفتم طرف در اتاق
مراقب بودم که دست و پای کسی رو له نکنم
به در که رسیدم نفس راحتی کشیدم که جرا با صدای جیغش گفت : کجا؟
+خوابم نمیاد...میخوام برم یه چیزی بخورم
همینطور که داشت پتو رو میکشید رو سرش گفت: چقدم پرروید
در اتاقو باز کردم به آرومی از پله ها رفتم پایین
مراقب بودم خیلی سر صدا نکنم
چندتا پله مونده بود که یهو خشکم زد
اینا چرا اینجوری خوابیدن😳 😳 😳
بلا نسبت خودمو بقیه مثل لشکر فیلا هر کدوم از یه طرف
اون کیه که لنگاشم رو هواس😳 😳 😳
داشت خندهم میگرفت
یکی سرش رو گذاشت بود رو شکم اون یکی
اون یکی که تا دم آشپزخونه هم غلت زده😂
باز با احتیاط رفتم طرف آشپزخونه
خب حالا با اینا چجوری کار کنم؟(منظورش ماکروفر چایی سازه)
یه خورده شروع کردم به ور رفتن
که یهو با یه صدای خابالو پریدم
خیلی ترسیدم قلبم تاپ تاپ شروع کرد به زدن
-اهم اهم...چیزی میخوای؟
برگشتم سمتش
برای اینکه نشون ندم ترسیدم یه لبخند گشاد نشوندم رو لبام
+خوبیییییی؟
بیچاره جا خورد
دختر جمع کن لب دهنت رو عه زشته
این حرفو با خودم زدمو نیشمو بستم
پسره که معلوم بود از بهت در اومده گفت :
-خوبم تو خوبی؟...چیزی میخوای؟
+راستش خوابم نمیاد اومدم یه چیزی بخورم
-نمیدونم چرا این موقع که بیدار میشم دیگه خوابم نمیبره...البته اگه بیدار نمیشدم که خیلی بهتر بود
+خب چرا پاشدی؟
-نمیدونم یهو یه خانومی پاشو گذاشت رو دستمو رد شد...خب منم بیدار شدم دیگه
سرمو انداختم پایین و ببخشیدی از روی خجالت گفتم
خندید و گفت :
-اشکال نداره بشین تا صبونه رو حاضر کنم
نشستم سر میز
دستم رو گذاشتم رو شونم
بهتره برم لباس روییمو بپوشم اینطوری زشته
نه ولش کن باز یکی دیگه رو له میکنم
+حوصلم سر رفت
-اوهوم...اسمت چیه؟
+من یونهی هستم...و اسم شما؟
-منم لیم... ژانگ لی
+آشپزیت خوبه؟
-نه خیلی چطور؟
+اخه داری صبحونه درست میکنی
باز خندید
قیافم پوکر شد
با صدای حق به جانبی گفتم :
+برا خنده نگفتم😒
-ببخشید خب ... چه شاکی میشه
یه سینی پر از مخلفات گذاشت جلوم
یه سینی دیگه هم گذاشت رو میز و خودش نشست پشتش
-بخور همش خوردنیه
نگاش کردم
شروع کرده بود به خوردن
منم کم کم شروع کردم ذره ذره خوردم
قشنگ یه ربع نشسته بودم داشتم میخوردم
نکا کردم به سینی
هیچی دیگه خوردنی توش نمونده بود
وای😳 چقد خوردم!
- سیر شدی؟
+آره دستت درد نکنه
بلند شدم سینی رو برداشتم گذاشتم کنار اونجایی که آب داشت(سینک ظرفشویی رو میگه)
*****آیو*****
چشمامو باز کردم
خمیازه کشداری کشیدمو بلند شدم
داد زدم : چقد میخوابید پاشییید
همه رو بیدار کردم
همه شروع کردن به فحش دادن
سولی : مریضی؟
مییونگ : کرم داری؟
سورین : لال بشی زلیل مرده
صدف : خفه خون بگیری
خندم گرفت بلند شدم گفتم : عهههههه که اینطور
پتو رو گرفتم از روشون کشیدم
با لگد زدم به پهلوهاشون
که جرا پامو گرفتم افتادم زمین
نزدیک بود سرم بخوره به دیوار
واسه یه لحظه نفسم بالا نیومد
+هیییی
جرا با وحشت بلند شد
-چی شدی آیو؟
+آ...آی
-پاشو...پاشو
کمکم کرد نشوندم
با مشت زدم به کمرش
+خیلی نامردی
-ببخشید خب
یهو با صدای جیغ بلندو وحشتناکی از جا پریدیم
خیلی ترسیدیم
با پته پته گفتم : می...میهی
که جرا و سولی بلند شدن و مثل چی از اتاق رفتن بیرون
جرأت نداشتم بلندشم
بقیه بچه ها هم دویدن سمت بیرون
گریم گرفت
هی دعا دعا کردم میهی چیزیش نشده باشه
بلند شدم رفتم دم پله ها
چندتا از پسرا هم دویدن سمت بیرون
سهون میجو رو گرفته بود که نره پایین
میجو هم جیغ میکشید سعی میکرد از گیر سهون در بره
*****جرا*****
همگی رسیدیم دم در انباری
فوری قفل درو باز کردم اولین نفر رفتم تو
خشکم زد
چیزی که رو به روم میدیدم باور نمیکردم
نفسام به شماره افتاد
جیغ کشیدمو دستمو گرفتم به دیوار که نیوفتم
یکی از پسرا با خشم گفت :
-تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟چه بلایی سر میهی آوردی ها؟
اسم میهی که به گوشم خورد باز نگاش کردم
لباساش خونی بودو یه خنجر بالای سینهش
معلوم بود که خیلی فرو نرفته ولی خیلی خونی بود.
صدای قهقهه ووهیون بلند شد و با قهقهه مستانهش گفت : هنوز انتقام نگرفتم
دستاشو بالا سرش گرفت و یه چیزی گفت و تا پدید شد
همه مات و مبهوت مونده بودن که میجو جیغ زد برید کناااااااار
بعد همه رو کنار زدو وارد شد
با دیدن میهی جیغ بلندی کشیدو افتاد زمین......
#پارت_۵
*****یونهی*****
چشمامو باز کردم خوشید تازه داشت طلوع میکرد.
دیشب اصلا نتونستم راحت بخوابم همش از خواب میپریدم الانم که دیگه کلا خوابم نمیاد
بلند شدم
همه خواب بودن
رفتم طرف در اتاق
مراقب بودم که دست و پای کسی رو له نکنم
به در که رسیدم نفس راحتی کشیدم که جرا با صدای جیغش گفت : کجا؟
+خوابم نمیاد...میخوام برم یه چیزی بخورم
همینطور که داشت پتو رو میکشید رو سرش گفت: چقدم پرروید
در اتاقو باز کردم به آرومی از پله ها رفتم پایین
مراقب بودم خیلی سر صدا نکنم
چندتا پله مونده بود که یهو خشکم زد
اینا چرا اینجوری خوابیدن😳 😳 😳
بلا نسبت خودمو بقیه مثل لشکر فیلا هر کدوم از یه طرف
اون کیه که لنگاشم رو هواس😳 😳 😳
داشت خندهم میگرفت
یکی سرش رو گذاشت بود رو شکم اون یکی
اون یکی که تا دم آشپزخونه هم غلت زده😂
باز با احتیاط رفتم طرف آشپزخونه
خب حالا با اینا چجوری کار کنم؟(منظورش ماکروفر چایی سازه)
یه خورده شروع کردم به ور رفتن
که یهو با یه صدای خابالو پریدم
خیلی ترسیدم قلبم تاپ تاپ شروع کرد به زدن
-اهم اهم...چیزی میخوای؟
برگشتم سمتش
برای اینکه نشون ندم ترسیدم یه لبخند گشاد نشوندم رو لبام
+خوبیییییی؟
بیچاره جا خورد
دختر جمع کن لب دهنت رو عه زشته
این حرفو با خودم زدمو نیشمو بستم
پسره که معلوم بود از بهت در اومده گفت :
-خوبم تو خوبی؟...چیزی میخوای؟
+راستش خوابم نمیاد اومدم یه چیزی بخورم
-نمیدونم چرا این موقع که بیدار میشم دیگه خوابم نمیبره...البته اگه بیدار نمیشدم که خیلی بهتر بود
+خب چرا پاشدی؟
-نمیدونم یهو یه خانومی پاشو گذاشت رو دستمو رد شد...خب منم بیدار شدم دیگه
سرمو انداختم پایین و ببخشیدی از روی خجالت گفتم
خندید و گفت :
-اشکال نداره بشین تا صبونه رو حاضر کنم
نشستم سر میز
دستم رو گذاشتم رو شونم
بهتره برم لباس روییمو بپوشم اینطوری زشته
نه ولش کن باز یکی دیگه رو له میکنم
+حوصلم سر رفت
-اوهوم...اسمت چیه؟
+من یونهی هستم...و اسم شما؟
-منم لیم... ژانگ لی
+آشپزیت خوبه؟
-نه خیلی چطور؟
+اخه داری صبحونه درست میکنی
باز خندید
قیافم پوکر شد
با صدای حق به جانبی گفتم :
+برا خنده نگفتم😒
-ببخشید خب ... چه شاکی میشه
یه سینی پر از مخلفات گذاشت جلوم
یه سینی دیگه هم گذاشت رو میز و خودش نشست پشتش
-بخور همش خوردنیه
نگاش کردم
شروع کرده بود به خوردن
منم کم کم شروع کردم ذره ذره خوردم
قشنگ یه ربع نشسته بودم داشتم میخوردم
نکا کردم به سینی
هیچی دیگه خوردنی توش نمونده بود
وای😳 چقد خوردم!
- سیر شدی؟
+آره دستت درد نکنه
بلند شدم سینی رو برداشتم گذاشتم کنار اونجایی که آب داشت(سینک ظرفشویی رو میگه)
*****آیو*****
چشمامو باز کردم
خمیازه کشداری کشیدمو بلند شدم
داد زدم : چقد میخوابید پاشییید
همه رو بیدار کردم
همه شروع کردن به فحش دادن
سولی : مریضی؟
مییونگ : کرم داری؟
سورین : لال بشی زلیل مرده
صدف : خفه خون بگیری
خندم گرفت بلند شدم گفتم : عهههههه که اینطور
پتو رو گرفتم از روشون کشیدم
با لگد زدم به پهلوهاشون
که جرا پامو گرفتم افتادم زمین
نزدیک بود سرم بخوره به دیوار
واسه یه لحظه نفسم بالا نیومد
+هیییی
جرا با وحشت بلند شد
-چی شدی آیو؟
+آ...آی
-پاشو...پاشو
کمکم کرد نشوندم
با مشت زدم به کمرش
+خیلی نامردی
-ببخشید خب
یهو با صدای جیغ بلندو وحشتناکی از جا پریدیم
خیلی ترسیدیم
با پته پته گفتم : می...میهی
که جرا و سولی بلند شدن و مثل چی از اتاق رفتن بیرون
جرأت نداشتم بلندشم
بقیه بچه ها هم دویدن سمت بیرون
گریم گرفت
هی دعا دعا کردم میهی چیزیش نشده باشه
بلند شدم رفتم دم پله ها
چندتا از پسرا هم دویدن سمت بیرون
سهون میجو رو گرفته بود که نره پایین
میجو هم جیغ میکشید سعی میکرد از گیر سهون در بره
*****جرا*****
همگی رسیدیم دم در انباری
فوری قفل درو باز کردم اولین نفر رفتم تو
خشکم زد
چیزی که رو به روم میدیدم باور نمیکردم
نفسام به شماره افتاد
جیغ کشیدمو دستمو گرفتم به دیوار که نیوفتم
یکی از پسرا با خشم گفت :
-تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟چه بلایی سر میهی آوردی ها؟
اسم میهی که به گوشم خورد باز نگاش کردم
لباساش خونی بودو یه خنجر بالای سینهش
معلوم بود که خیلی فرو نرفته ولی خیلی خونی بود.
صدای قهقهه ووهیون بلند شد و با قهقهه مستانهش گفت : هنوز انتقام نگرفتم
دستاشو بالا سرش گرفت و یه چیزی گفت و تا پدید شد
همه مات و مبهوت مونده بودن که میجو جیغ زد برید کناااااااار
بعد همه رو کنار زدو وارد شد
با دیدن میهی جیغ بلندی کشیدو افتاد زمین......
۸.۲k
۲۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.