پارت ۵۰
روی مبل نشستم و منتظر شدم برسام بیاد چند دقیقه بعد اومد کنارم نشست و گفت :فردا خیلی کار داریم پاشو بخواب گفتم تو کجا میخوابی
با خنده گفت :توی بغلت
با بالشت زدم تو سرش و گفتم:اذیت نکن جدی پرسیدم، کجا میخوابی؟
گفت رو زمین
گفتم:تو روی تخت منم روی مبل میخوابم
گفتم :پرانتزی میشی بیا تخت دونفرست وسطش بالشت میچینم دور از هم میخوابیم
گفت:آنقدر به من بی اعتماد که بینمون بالشت میچینی
گفتم:من فقط نمیخوام اعتماد خدارو نسبت به خودم خراب کنم
ی
با لبخند نگام کرد و گفت عوض شدی
گفتم خیلی زیاد
گفت: دیگه اون دختر ساده سابق نیستی
گفتم :بزرگ شدم
چند ثانیه مکث کردم و ادامه دادم الان وقت مرور خاطرات و گذشته نیست من به شدت خستم شب بخیر
داشتم به سمت تخت میرفتم که گفت:خوش گذشت با هامین
واسه اینکه رو مخش برم همونجوری که پشتم بهش بود گفتم:آره خیلی خوش گذشت و آروم زیرلب پچ پچ کردم که فکر کنه دارم قربون صدقه هامین میرم
با نشر گفت شب بخیر و بهم طعنه زد و خودشو به پشت روی تخت انداخت لبخند رضایت مندی زدم و گوشه تخت خوابیدم نیاز به بالشت نبود که بینمون بچینیم آنقدر به این مرد اعتماد داشتم که اگه لخ*ت هم جلوش بشینم نگام هم نکنه بعد از چند دقیقه که حس کردم نفساش منظمه پتو کشیم روش و به خواب رفتم
برسام :
با کمی دلخوری گفتم: خوش گذشت امروز با هامین
یکم جا خورد ولی گفت:آره خیلی خوش گذشت و زیر لب یچیزایی گفت یعنی داشت قربون صدقه این پسره میرفت اعصابم خراب شد بلند شدم و گفتم شب بخیر و طعنه ای بهش زدم و خودم رو روی تخت انداختم چند دقیقه که گذشت تازه داشت چشمام گرم خواب میشد تخت تکون خورد یکی از چشمامو باز کردم دیدم دنیا نشسته روی تخت خودمو به خواب زدم حس کردم سمتم خم شد وقتی نفساش به گردنم خورد مطمئن شدم پتو رو تا گردنم بالا کشید و دوباره خوابید اعصابم خورد بود از دستش از کجا معلوم با این پسره سر و سری نداشته باشه با خودم فکر کردم حالا که اون داره منو اذیت میکنه چرا من اذیتش نکنم؟؟
با خنده گفت :توی بغلت
با بالشت زدم تو سرش و گفتم:اذیت نکن جدی پرسیدم، کجا میخوابی؟
گفت رو زمین
گفتم:تو روی تخت منم روی مبل میخوابم
گفتم :پرانتزی میشی بیا تخت دونفرست وسطش بالشت میچینم دور از هم میخوابیم
گفت:آنقدر به من بی اعتماد که بینمون بالشت میچینی
گفتم:من فقط نمیخوام اعتماد خدارو نسبت به خودم خراب کنم
ی
با لبخند نگام کرد و گفت عوض شدی
گفتم خیلی زیاد
گفت: دیگه اون دختر ساده سابق نیستی
گفتم :بزرگ شدم
چند ثانیه مکث کردم و ادامه دادم الان وقت مرور خاطرات و گذشته نیست من به شدت خستم شب بخیر
داشتم به سمت تخت میرفتم که گفت:خوش گذشت با هامین
واسه اینکه رو مخش برم همونجوری که پشتم بهش بود گفتم:آره خیلی خوش گذشت و آروم زیرلب پچ پچ کردم که فکر کنه دارم قربون صدقه هامین میرم
با نشر گفت شب بخیر و بهم طعنه زد و خودشو به پشت روی تخت انداخت لبخند رضایت مندی زدم و گوشه تخت خوابیدم نیاز به بالشت نبود که بینمون بچینیم آنقدر به این مرد اعتماد داشتم که اگه لخ*ت هم جلوش بشینم نگام هم نکنه بعد از چند دقیقه که حس کردم نفساش منظمه پتو کشیم روش و به خواب رفتم
برسام :
با کمی دلخوری گفتم: خوش گذشت امروز با هامین
یکم جا خورد ولی گفت:آره خیلی خوش گذشت و زیر لب یچیزایی گفت یعنی داشت قربون صدقه این پسره میرفت اعصابم خراب شد بلند شدم و گفتم شب بخیر و طعنه ای بهش زدم و خودم رو روی تخت انداختم چند دقیقه که گذشت تازه داشت چشمام گرم خواب میشد تخت تکون خورد یکی از چشمامو باز کردم دیدم دنیا نشسته روی تخت خودمو به خواب زدم حس کردم سمتم خم شد وقتی نفساش به گردنم خورد مطمئن شدم پتو رو تا گردنم بالا کشید و دوباره خوابید اعصابم خورد بود از دستش از کجا معلوم با این پسره سر و سری نداشته باشه با خودم فکر کردم حالا که اون داره منو اذیت میکنه چرا من اذیتش نکنم؟؟
۶.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.