چندپارتی کوک
چندپارتی کوک
♡p:4♡
اون دختر و پسر منو بردن به بستنی فروشی که دیدم بابا داره اسمم رو داد میزنه سریع رفتم پریدم بغلش
ج:بابا هق هق
ک:چیزی نیست دخترم چیزی نیست تموم شد
بابا از اون دوتا تشکر کردو بعد باهم رفتیم تو ماشین که بابا شروع کرد گریه کردن
ک:هق دخترم ببخشید معذرت میخوام که انقدر عذابت دادم
ج:بابایی اشکال نداره گریه نکن
ک:منو میبخشی
ج:اوهوم
ک:مرسی مرسی دختر قشنگم
ویو کوک:
جیسو رو بردم اسباب بازی فروشی و بهش گفتم هرچی میخواد بخره اونم با خوشحالی چند تا اسباب بازی انتخاب کرد
ک:خب دیگه؟
ج:خوبه دیگه خیلی زیاد میشه
ک:اینجوری نمیشه
بعد رفتم کلی عروسک و اسباب بازی برداشتم
ج:واقعا اینا همش برای منه(بغض)
ک:آره دختره قشنگم
بعد رفتیم کلی لباس گرون برای میسو گرفتیم و بعد رفتیم خونه که دیدیم یونا و سوجون برگشت و با تعجب به ما که داریم با هم میخندیم و کلی عروسک دستمونه نگاه کردن
ک:یونا من تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم دیگه حرف مردم برام مهم نیست و میخوام برای دخترم ی پدر عالی باشم
ی:خوشحالم که سر عقل اومدی خرگوش کوچولو
سوجون و جیسو:مگه بابایی خرگوشه؟(کیوت)
منو یونا زدیم زیره خنده و بغلشون کردیم و کلی خوش گذروندیم
(پانزدهم سال بعد)
ویو جیسو:
ج:ما اومدیممممم
ی:خوش اومدید بیاید غذا
س:دمت گرم مامان خیلی گشنم بود
بابا با موهای خیس اومد پایین
ک:پسر خودمی
بعد محکم بغلمون کرد و سر منو بوسید
ک:ای دختره خوشگلم
ی:خب دیگه بیاید غذا یخ کرد
ک و ج و س:اومدیمممم
رفتیم سر میز و شروع کردیم به خوردن از اون روزی که بابا باهام خوب شد زندگیمون شبیه رویا ها بود من و سوجین اوپا هم تو کار های شرکت به بابا کمک میکردیم مامان هم تو شرکت بابا کار میکرد و در نبود بابا تو شرکت رئیس بود ما ی خانواده ی شاد بودیم و تا ابد هم با همیم
♡پایان♡
خوب بود؟
دوست دارید هر هفته براتون چند پارتی بزارم؟
♡p:4♡
اون دختر و پسر منو بردن به بستنی فروشی که دیدم بابا داره اسمم رو داد میزنه سریع رفتم پریدم بغلش
ج:بابا هق هق
ک:چیزی نیست دخترم چیزی نیست تموم شد
بابا از اون دوتا تشکر کردو بعد باهم رفتیم تو ماشین که بابا شروع کرد گریه کردن
ک:هق دخترم ببخشید معذرت میخوام که انقدر عذابت دادم
ج:بابایی اشکال نداره گریه نکن
ک:منو میبخشی
ج:اوهوم
ک:مرسی مرسی دختر قشنگم
ویو کوک:
جیسو رو بردم اسباب بازی فروشی و بهش گفتم هرچی میخواد بخره اونم با خوشحالی چند تا اسباب بازی انتخاب کرد
ک:خب دیگه؟
ج:خوبه دیگه خیلی زیاد میشه
ک:اینجوری نمیشه
بعد رفتم کلی عروسک و اسباب بازی برداشتم
ج:واقعا اینا همش برای منه(بغض)
ک:آره دختره قشنگم
بعد رفتیم کلی لباس گرون برای میسو گرفتیم و بعد رفتیم خونه که دیدیم یونا و سوجون برگشت و با تعجب به ما که داریم با هم میخندیم و کلی عروسک دستمونه نگاه کردن
ک:یونا من تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم دیگه حرف مردم برام مهم نیست و میخوام برای دخترم ی پدر عالی باشم
ی:خوشحالم که سر عقل اومدی خرگوش کوچولو
سوجون و جیسو:مگه بابایی خرگوشه؟(کیوت)
منو یونا زدیم زیره خنده و بغلشون کردیم و کلی خوش گذروندیم
(پانزدهم سال بعد)
ویو جیسو:
ج:ما اومدیممممم
ی:خوش اومدید بیاید غذا
س:دمت گرم مامان خیلی گشنم بود
بابا با موهای خیس اومد پایین
ک:پسر خودمی
بعد محکم بغلمون کرد و سر منو بوسید
ک:ای دختره خوشگلم
ی:خب دیگه بیاید غذا یخ کرد
ک و ج و س:اومدیمممم
رفتیم سر میز و شروع کردیم به خوردن از اون روزی که بابا باهام خوب شد زندگیمون شبیه رویا ها بود من و سوجین اوپا هم تو کار های شرکت به بابا کمک میکردیم مامان هم تو شرکت بابا کار میکرد و در نبود بابا تو شرکت رئیس بود ما ی خانواده ی شاد بودیم و تا ابد هم با همیم
♡پایان♡
خوب بود؟
دوست دارید هر هفته براتون چند پارتی بزارم؟
۲۷.۴k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.