رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۵۳
#آدرینا
روی تخت نشستم و با عصبانیت موهامو کشیدم ععع خوابم نمیاد خیلی خستم ولی خیلی خوابم نمیاد آخه مگه میشع؟هوفففف...برم پیش آدین بخوابم نوج نمیشه دختر دیگع نمیشه پیش آدین خوابید...پس میرم پیش داداش آراز وای دارم شبیه بچه ها رفتار میکنم...با شنیدن صدای رعدوبرق سریع از تخت بلند شدم اوففف این شمالم هی هواش خرابه عععع باز باشنیدن صدای رعدوبرق سریع پا به برهنه به سمت در ی اتاق رفتم و وارد شدم و درو بستم...بادیدن دکوراسیون اتاق فهمیدم اومدم اتاق اشکان هوففف...بار صدای رعدو برق اومد اینبار خیلی طولانی بود یاد فیلمای ترسناک افتادم..ی نگاه به گوشه اتاق کردم و ی نگاه به پنجره که سایه درخت مثل دست روش بود...اوف اشکان چرا با شبخوابی نمی خوابی حتما باید اتاقت تاریک تاریک باشع...به سختی به سمت شبخوابی که روی میزش بود رفتم و دکمه روشنشو زدم...خوب حالا شد ی نگاه کلی به اتاق کردم در کمدش باز بود و توی کمد تاریک تاریک بود نکنه الان دستی از توش دربیاد مثل فیلم کانجولینگ نه نه نمیشه...دوباره رعدوبرق زده شدو من از ترس دستمو روی دهنم گذاشتم...پرده ها تکون میخوردن و شاخه های درخت به پنجره برخورد میکردن تو چشمام اشک جمع شد...سریع شونه اشکانو زدم ولی هیچ جوابی نداد...دوباره زدم و باملایمت اسمشو صدا زدم که گفت:
-جانم
-اشکان من خیلی میترسم.
هیچ صدایی ازش نیومد باز رعدوبرق زده شد دیگع نزدیک بود بزنم زیر گریه
-اشکان تروخدا بیدار شو...تروخدا...اشکان..
هومی گفت و دیدم روی تخت نشست دستاشو روی چشماش کشید و با تعجب گفت:
-آدرینا!..تواینجا چیکار میکنی؟
با لبای ورچیده گفتم:
-اشکان من..
اشکان پوزخندی زد دگفت:
-ترسیدی مثل همیشه که از رعدوبرق میترسی...ولی نوچ خانوم اینبار نمیشه شما بهتره بری ی نفر دیگه رو پیدا کنی...که باهاش شن بازی کنی...
-اشکان جنبشو داشته باش دیگع
-جنبشو داشته باشم دارم خانوم شما این چند روز تحویل نمیگیری بی جنبه بازی در میاری.
-من؟
-آره خود تو.
با بغض گفتم:
-پس چرا وقتی خواهشو التماس میکردم که ندازیم تو آب انداختی؟پس چرا موقعی که اشک میریختم و اشکان اشکان میکردم بهم توجه نکردی؟چرا الان که میترسم و اومدم از اشکانی که قرار بود ازش متنفر بشم کمک بگیرم بیرونش میکنی؟چرا..؟
دستمو گرفت و به سمت خودش کشید سفت بغلم گرفت از این کارش تعجب کردم و با تعجبم اسمشو صدا زدم که بیشتر تو آغوشش فشردتم و گفت:
-متنفر...هههه میخواستی ازم متنفر بشی؟...متنفر...آخه تو غلط میکنی میخوای ازم متنفر بشی...مگه من چیکارت کردم...میدونم کارم اشتباه بود ولی برای خودت بود میدونستی اگه جای من آدین بود چیکارت میکرد...حق بده کمی به منم حق بده...ولی...ولی حق نداری ازم متنفر شی...فهمیدی؟
با گفتن کلمه فهمیدی بیشتر فشردتم...منم که از حرفاش هم تو آسمونا بودم هم متوجه نبودم چرا قلبم داره دیوانه وار میتبه
آروم دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-من معذرت میخوام...تازشم کی میتونه از داداشش متنفر بشه
بهش نگاه کردم قیافش پکر شده بود یعنی انقدر کلمه متنفرم ناراحتش کرده بود؟ولی نمی دونم چرا با گفتن داداش قلب من لرزید و انگار پشیمون شدم از حرفم،من هیچ وقت اشکانو مثل داداشم ندونستم هیج وقت...
اشکان:خوب بگو ببینم خانم خانما باز از رعدوبرق ترسیدن؟
سرمو تکون دادم و با لوسی سرمو روی سینش گذاشتم.خنده ای کردو موهامو نوازش کردوگفت:
-بیا پیش من امشب بخواب.
-آخ جون مرسی اشکانی تو خیـ...
با شنیدن صدای رعدوبرق حرفمو نیمه تموم گذاشتم و به اون سمت تخت رفتم و پتورو دور خودم کشیدم و دستامو روی گوشم گذاشتم... برقا خاموش شدن وای اشکان شبخوابو خاموش کرد اوففف...سرمو از پتو بیرون اوردم گفتم:
-اشکانی شب خوابی رو روشن میکنی؟
-نوچ
برگشتم سمتش ی دستشو تکیه سرش کرده بود آروم سرمو به سمتش بردم تا ببینم چشماش بازه ولی نه از این دور معلوم نبود کمی جلو تر خم شدم بازم معلوم نبود جلوتر رفتم که...
دستی دور کمرم حلقه شد و منو در آغوش کشید و پتو روی سرم گذاشت و گفت:
-بگیر بخواب خانوم کوچولو
-باشع میخوابم...تازه نگو خانوم کوچولو..
-باشه ننه بزرگ...
-عععع
-خیلی خوب خانوم کوچولو
-هوففف من که هرچی بگم تو سرحرفت هستی...شبت شکلاتی
-شبتو هم پر از اشکانی...ایشالا خوابمو ببینی...
چشمامو آروم باز کردم ععععع چه خواب عجیبی دیدم خواب دیدم توی سفر عقدم و سمت راستم سام نشسته و سمت چپم اشکان و من به هردوشون خواستم جواب بدم که یهو صدای آدین اومد که گفت«بله رو بدی خودم خونتو تو شیشه مشروب میکنم»یا ابولفظل تو خوابمم فهمید داشتم مشروب میخوردم خلاصه بعدش نور با ی شکم گنده با سه تا بچه دورش میاد سمت آدین سیبیل کلفت و میگه«بــــــچـــه داره مـــــیـــاد»این ی معجزه نور تو خواب من جیغ کشیده بود بعدش آدین گفت «بهش بگو وایسته تا من
پارت۵۳
#آدرینا
روی تخت نشستم و با عصبانیت موهامو کشیدم ععع خوابم نمیاد خیلی خستم ولی خیلی خوابم نمیاد آخه مگه میشع؟هوفففف...برم پیش آدین بخوابم نوج نمیشه دختر دیگع نمیشه پیش آدین خوابید...پس میرم پیش داداش آراز وای دارم شبیه بچه ها رفتار میکنم...با شنیدن صدای رعدوبرق سریع از تخت بلند شدم اوففف این شمالم هی هواش خرابه عععع باز باشنیدن صدای رعدوبرق سریع پا به برهنه به سمت در ی اتاق رفتم و وارد شدم و درو بستم...بادیدن دکوراسیون اتاق فهمیدم اومدم اتاق اشکان هوففف...بار صدای رعدو برق اومد اینبار خیلی طولانی بود یاد فیلمای ترسناک افتادم..ی نگاه به گوشه اتاق کردم و ی نگاه به پنجره که سایه درخت مثل دست روش بود...اوف اشکان چرا با شبخوابی نمی خوابی حتما باید اتاقت تاریک تاریک باشع...به سختی به سمت شبخوابی که روی میزش بود رفتم و دکمه روشنشو زدم...خوب حالا شد ی نگاه کلی به اتاق کردم در کمدش باز بود و توی کمد تاریک تاریک بود نکنه الان دستی از توش دربیاد مثل فیلم کانجولینگ نه نه نمیشه...دوباره رعدوبرق زده شدو من از ترس دستمو روی دهنم گذاشتم...پرده ها تکون میخوردن و شاخه های درخت به پنجره برخورد میکردن تو چشمام اشک جمع شد...سریع شونه اشکانو زدم ولی هیچ جوابی نداد...دوباره زدم و باملایمت اسمشو صدا زدم که گفت:
-جانم
-اشکان من خیلی میترسم.
هیچ صدایی ازش نیومد باز رعدوبرق زده شد دیگع نزدیک بود بزنم زیر گریه
-اشکان تروخدا بیدار شو...تروخدا...اشکان..
هومی گفت و دیدم روی تخت نشست دستاشو روی چشماش کشید و با تعجب گفت:
-آدرینا!..تواینجا چیکار میکنی؟
با لبای ورچیده گفتم:
-اشکان من..
اشکان پوزخندی زد دگفت:
-ترسیدی مثل همیشه که از رعدوبرق میترسی...ولی نوچ خانوم اینبار نمیشه شما بهتره بری ی نفر دیگه رو پیدا کنی...که باهاش شن بازی کنی...
-اشکان جنبشو داشته باش دیگع
-جنبشو داشته باشم دارم خانوم شما این چند روز تحویل نمیگیری بی جنبه بازی در میاری.
-من؟
-آره خود تو.
با بغض گفتم:
-پس چرا وقتی خواهشو التماس میکردم که ندازیم تو آب انداختی؟پس چرا موقعی که اشک میریختم و اشکان اشکان میکردم بهم توجه نکردی؟چرا الان که میترسم و اومدم از اشکانی که قرار بود ازش متنفر بشم کمک بگیرم بیرونش میکنی؟چرا..؟
دستمو گرفت و به سمت خودش کشید سفت بغلم گرفت از این کارش تعجب کردم و با تعجبم اسمشو صدا زدم که بیشتر تو آغوشش فشردتم و گفت:
-متنفر...هههه میخواستی ازم متنفر بشی؟...متنفر...آخه تو غلط میکنی میخوای ازم متنفر بشی...مگه من چیکارت کردم...میدونم کارم اشتباه بود ولی برای خودت بود میدونستی اگه جای من آدین بود چیکارت میکرد...حق بده کمی به منم حق بده...ولی...ولی حق نداری ازم متنفر شی...فهمیدی؟
با گفتن کلمه فهمیدی بیشتر فشردتم...منم که از حرفاش هم تو آسمونا بودم هم متوجه نبودم چرا قلبم داره دیوانه وار میتبه
آروم دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-من معذرت میخوام...تازشم کی میتونه از داداشش متنفر بشه
بهش نگاه کردم قیافش پکر شده بود یعنی انقدر کلمه متنفرم ناراحتش کرده بود؟ولی نمی دونم چرا با گفتن داداش قلب من لرزید و انگار پشیمون شدم از حرفم،من هیچ وقت اشکانو مثل داداشم ندونستم هیج وقت...
اشکان:خوب بگو ببینم خانم خانما باز از رعدوبرق ترسیدن؟
سرمو تکون دادم و با لوسی سرمو روی سینش گذاشتم.خنده ای کردو موهامو نوازش کردوگفت:
-بیا پیش من امشب بخواب.
-آخ جون مرسی اشکانی تو خیـ...
با شنیدن صدای رعدوبرق حرفمو نیمه تموم گذاشتم و به اون سمت تخت رفتم و پتورو دور خودم کشیدم و دستامو روی گوشم گذاشتم... برقا خاموش شدن وای اشکان شبخوابو خاموش کرد اوففف...سرمو از پتو بیرون اوردم گفتم:
-اشکانی شب خوابی رو روشن میکنی؟
-نوچ
برگشتم سمتش ی دستشو تکیه سرش کرده بود آروم سرمو به سمتش بردم تا ببینم چشماش بازه ولی نه از این دور معلوم نبود کمی جلو تر خم شدم بازم معلوم نبود جلوتر رفتم که...
دستی دور کمرم حلقه شد و منو در آغوش کشید و پتو روی سرم گذاشت و گفت:
-بگیر بخواب خانوم کوچولو
-باشع میخوابم...تازه نگو خانوم کوچولو..
-باشه ننه بزرگ...
-عععع
-خیلی خوب خانوم کوچولو
-هوففف من که هرچی بگم تو سرحرفت هستی...شبت شکلاتی
-شبتو هم پر از اشکانی...ایشالا خوابمو ببینی...
چشمامو آروم باز کردم ععععع چه خواب عجیبی دیدم خواب دیدم توی سفر عقدم و سمت راستم سام نشسته و سمت چپم اشکان و من به هردوشون خواستم جواب بدم که یهو صدای آدین اومد که گفت«بله رو بدی خودم خونتو تو شیشه مشروب میکنم»یا ابولفظل تو خوابمم فهمید داشتم مشروب میخوردم خلاصه بعدش نور با ی شکم گنده با سه تا بچه دورش میاد سمت آدین سیبیل کلفت و میگه«بــــــچـــه داره مـــــیـــاد»این ی معجزه نور تو خواب من جیغ کشیده بود بعدش آدین گفت «بهش بگو وایسته تا من
۲۰.۴k
۰۹ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.