رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۵۵
#نور
وای خدایا چیکار کنم؟تا آخر هفته زیاد نمونده..چطور بهش بگم دوست دارم؟..اصلا بگم اول خودت بگو بدمن میگم...نه نمیشه فکرشو کن برم بگم آدین اول توبگو دوسم داری منم بعد از تو میگم دوست دارم وااای اینجوری که شبیه لچه های ابتدایی میشیم نه...آهان موقع تولدش میگم نه نمیشه تا تولدش خودش دوماه مونده اوومم...آره خود خودشه اولین جایی که آدین بهم گفت دوست دارم....پرتگاه
سریع ی پالتوی خردلی کوتاه با شلوار و شال مشکی و چکمه خردلی بلند و کیف خردلی پوشیدم و ی رژ قرمزم زدم،خوب خوبه باید برم با آدرینا اول صحبت کنم بعد برنامه ریزی کنم...
در زد که درو مامان آرزو باز کرد با دیدنم لبخند بزرگی زد و تند بغلم کردوگونمو بوسیدوگفت:
-سلام عزیزدلم...خوبی نورجان؟..سر نمی زنیا...نمیگی ماکه هیچ پسر منو دیوونه میکنی.
بعد ی چشمکی زدوگفت:
-من که میدونم داری ناز میکنی...آفرین عروس خودنی دیگع از من یاد گرفتی...
لبخندی زدم و گونشو بوسیدمو گفتم:
-سلام مامان جونم آره خوبم...خوب ناز نمی کنم که...
پرید سرحرفمو لبخند شیطونی زد و گفت:
-من که میدونم دیگع این حرفا چیه...بیا توکه یخ کردی
وارد خونه شدیم به اطراف نگاه کروم نه آدین نبود...پس کجاست من ساعت یک اومدم اون وقت چرا نیس..
-نیستش عزیزم رفته شرکت
سریع برگشتم سمت مامان وبا تعجب گفتم:
-شرکت..
مامان آرزو همینطور که آشپز خونه میرفت گفت:
-آره..دید ازش خبر نمیگیری گفت حتما ناراحتی که کار نمیکنه برای همین الان چند روزه میره شرکت...
لبخندی روی لبام اومد...چند روزی بود که جواب زنگو وچتاشو نمی دادم باید فکر میکردم ،حتا اومد خونمون که به مامان گفتم بهش بگه درس دارم و نمی تونم جوابشو بدم از اون به بعد دیگع چیزی نگفت ولی خوب همش pm میداد، منم برای اینکه وسوسه نشم گوشیمو خاموش کردم وشروع کردم درس خوندن ،امسال سال آخر دبیرستانمه با اینکه باید ی سال دیگه می خوندم چون سوممو پرشی خوندم برای همین ی سال جلوتر افتاده بودم و همینطور داییم هم مدیر مدرسمونه برای همین با غیبتام هیچ مشکلی ندارن...شالو پالتومو در اوردم ی بلوز خردلی که ی قسمت بالای سینش روی شونه هاش تور بود و مدل خیلی قشنگی داشت.موهامم که دورم لخت مثل همیشه ریخته بود فقط فرقش این بود که ی گیره موی پاپیونی که راه راه های خردلی مشکی داشت روش بود.
مامان با ی لیوان قهوه پیشم اومد و نشست وگفت:
-ماشالا ماشالاچه عروس خوشگلی دارم من...امروز که هستی...نباشی من میدونم باتو امروز آدین به حدیثه خانم گفت براش لوبیا پلو درست کنه توهم میمونی..
-اما مامان..
مامان آرزو:نوچ نمیشه میمونی..
-چشم مگه میشه من به شما بگم نه..
برام بوس فرستاد و مشغول خوردن شد
-مامان آرزو آدرینا کجاست؟
مامان آهی کشیدوگفت:
-این دختر آخر منو میکشه امروز آدین بزور فرستادش مدرسه...الانا دیگه باید بیاد...
سرمو تکون دادم و مشغول خوردن قهوه م شدم...بعد از ده دیقه زنگ در خورد بلند شدم وبا لبخند دروباز کردم...آدرینا با لباس سرمی مدرسش جلوی در وایستاده بود تا منو دید محکم پرید بغلم..
-آدرینا بیا این کیفتو توی ماشین ج...
آدین بود که تا منو دیده بود بقیه حرفشو ادامه نداده بود ، آدرینا از بغلم بیرون اومد به آدین نگاه کرد...آدین سوپرایزایی برات دارم اونم چه سوپرایزایی...
سریع به سمتش رفتم و مکحم بغلش این دومین باریه که خودم بغلش میکنم...دستاشو دور کمرم حلقه شد و فشرده شد سرشو روی شونم گذاشته وموهامو بو کشید وگفت:
-چرا؟...جوابمو ندادی نامرد نمیگی دیوونه میشم...نمیگی بدون تو آدینی هم نیست...چرا؟چرا جوابمو نمی دادی؟
به سوالاش جوابی ندادم و گفتم:
-خسته نباشی عزیزم
شنیدم کلمه عزیزم خیلی تعصیر میزاره روی مردا ،سرشو از روی شونم برداشت و با تعجب بهم نگاه کرد حتا تو چشماشم موج میزد که بهم گفته عزیزم...آخه فدای اون چشمات این قیافه ای که تعجبی میشه بشم...لبخند بزرگی که میخواست روی لباش بیاد و دیدم ولی لبخندشو جمع کرد و اخم مصنوعی کرد وگفت:
-امروز خیلی کار کردم...خستم..چشمام باز نمیشه...
نگاه نگاه جامون عوض شده بجایی که من ناز کنم اون نازمو بخره اون ناز میکنه تامن نازشو بخرم...ولی خوب میخرم چون قرار نور دیگع احساسشو تو قلبش مخفی نگه نداره...
لبخند جذابی زدم وگفتم:
-بهت افتخار میکنم عزیزم
با عشق خیرم شده بود نمی دونم چش شد که ی دستشو از دور کمرم باز کردو توی موهاش فروکرد و کشید و گفت:
-آدرینا تو نخوای بری تو؟!
سریع به پشتم نگاه کردم وای آدرینا هم اینجا بود کلا فراموشش کردم...آدرینا لبخند شیطونی زدوگفت:
-نوچ نمیشه..تازه داره خوش میگذره
بعد بلند گفت؛
-مـن نمیرمــا تـا صحنـه ۱۸+تـونو نـبینـم ن.م.ی.ر.م
-هـی دنیـا چـه کـردی بـا جـونای ما کـه دلشـو صحـنه ها۱۸+ میخـواد.
آدرینا:اشکـان تو هـر روز باید خـونه ما پلاس باشـی.
اش
پارت ۵۵
#نور
وای خدایا چیکار کنم؟تا آخر هفته زیاد نمونده..چطور بهش بگم دوست دارم؟..اصلا بگم اول خودت بگو بدمن میگم...نه نمیشه فکرشو کن برم بگم آدین اول توبگو دوسم داری منم بعد از تو میگم دوست دارم وااای اینجوری که شبیه لچه های ابتدایی میشیم نه...آهان موقع تولدش میگم نه نمیشه تا تولدش خودش دوماه مونده اوومم...آره خود خودشه اولین جایی که آدین بهم گفت دوست دارم....پرتگاه
سریع ی پالتوی خردلی کوتاه با شلوار و شال مشکی و چکمه خردلی بلند و کیف خردلی پوشیدم و ی رژ قرمزم زدم،خوب خوبه باید برم با آدرینا اول صحبت کنم بعد برنامه ریزی کنم...
در زد که درو مامان آرزو باز کرد با دیدنم لبخند بزرگی زد و تند بغلم کردوگونمو بوسیدوگفت:
-سلام عزیزدلم...خوبی نورجان؟..سر نمی زنیا...نمیگی ماکه هیچ پسر منو دیوونه میکنی.
بعد ی چشمکی زدوگفت:
-من که میدونم داری ناز میکنی...آفرین عروس خودنی دیگع از من یاد گرفتی...
لبخندی زدم و گونشو بوسیدمو گفتم:
-سلام مامان جونم آره خوبم...خوب ناز نمی کنم که...
پرید سرحرفمو لبخند شیطونی زد و گفت:
-من که میدونم دیگع این حرفا چیه...بیا توکه یخ کردی
وارد خونه شدیم به اطراف نگاه کروم نه آدین نبود...پس کجاست من ساعت یک اومدم اون وقت چرا نیس..
-نیستش عزیزم رفته شرکت
سریع برگشتم سمت مامان وبا تعجب گفتم:
-شرکت..
مامان آرزو همینطور که آشپز خونه میرفت گفت:
-آره..دید ازش خبر نمیگیری گفت حتما ناراحتی که کار نمیکنه برای همین الان چند روزه میره شرکت...
لبخندی روی لبام اومد...چند روزی بود که جواب زنگو وچتاشو نمی دادم باید فکر میکردم ،حتا اومد خونمون که به مامان گفتم بهش بگه درس دارم و نمی تونم جوابشو بدم از اون به بعد دیگع چیزی نگفت ولی خوب همش pm میداد، منم برای اینکه وسوسه نشم گوشیمو خاموش کردم وشروع کردم درس خوندن ،امسال سال آخر دبیرستانمه با اینکه باید ی سال دیگه می خوندم چون سوممو پرشی خوندم برای همین ی سال جلوتر افتاده بودم و همینطور داییم هم مدیر مدرسمونه برای همین با غیبتام هیچ مشکلی ندارن...شالو پالتومو در اوردم ی بلوز خردلی که ی قسمت بالای سینش روی شونه هاش تور بود و مدل خیلی قشنگی داشت.موهامم که دورم لخت مثل همیشه ریخته بود فقط فرقش این بود که ی گیره موی پاپیونی که راه راه های خردلی مشکی داشت روش بود.
مامان با ی لیوان قهوه پیشم اومد و نشست وگفت:
-ماشالا ماشالاچه عروس خوشگلی دارم من...امروز که هستی...نباشی من میدونم باتو امروز آدین به حدیثه خانم گفت براش لوبیا پلو درست کنه توهم میمونی..
-اما مامان..
مامان آرزو:نوچ نمیشه میمونی..
-چشم مگه میشه من به شما بگم نه..
برام بوس فرستاد و مشغول خوردن شد
-مامان آرزو آدرینا کجاست؟
مامان آهی کشیدوگفت:
-این دختر آخر منو میکشه امروز آدین بزور فرستادش مدرسه...الانا دیگه باید بیاد...
سرمو تکون دادم و مشغول خوردن قهوه م شدم...بعد از ده دیقه زنگ در خورد بلند شدم وبا لبخند دروباز کردم...آدرینا با لباس سرمی مدرسش جلوی در وایستاده بود تا منو دید محکم پرید بغلم..
-آدرینا بیا این کیفتو توی ماشین ج...
آدین بود که تا منو دیده بود بقیه حرفشو ادامه نداده بود ، آدرینا از بغلم بیرون اومد به آدین نگاه کرد...آدین سوپرایزایی برات دارم اونم چه سوپرایزایی...
سریع به سمتش رفتم و مکحم بغلش این دومین باریه که خودم بغلش میکنم...دستاشو دور کمرم حلقه شد و فشرده شد سرشو روی شونم گذاشته وموهامو بو کشید وگفت:
-چرا؟...جوابمو ندادی نامرد نمیگی دیوونه میشم...نمیگی بدون تو آدینی هم نیست...چرا؟چرا جوابمو نمی دادی؟
به سوالاش جوابی ندادم و گفتم:
-خسته نباشی عزیزم
شنیدم کلمه عزیزم خیلی تعصیر میزاره روی مردا ،سرشو از روی شونم برداشت و با تعجب بهم نگاه کرد حتا تو چشماشم موج میزد که بهم گفته عزیزم...آخه فدای اون چشمات این قیافه ای که تعجبی میشه بشم...لبخند بزرگی که میخواست روی لباش بیاد و دیدم ولی لبخندشو جمع کرد و اخم مصنوعی کرد وگفت:
-امروز خیلی کار کردم...خستم..چشمام باز نمیشه...
نگاه نگاه جامون عوض شده بجایی که من ناز کنم اون نازمو بخره اون ناز میکنه تامن نازشو بخرم...ولی خوب میخرم چون قرار نور دیگع احساسشو تو قلبش مخفی نگه نداره...
لبخند جذابی زدم وگفتم:
-بهت افتخار میکنم عزیزم
با عشق خیرم شده بود نمی دونم چش شد که ی دستشو از دور کمرم باز کردو توی موهاش فروکرد و کشید و گفت:
-آدرینا تو نخوای بری تو؟!
سریع به پشتم نگاه کردم وای آدرینا هم اینجا بود کلا فراموشش کردم...آدرینا لبخند شیطونی زدوگفت:
-نوچ نمیشه..تازه داره خوش میگذره
بعد بلند گفت؛
-مـن نمیرمــا تـا صحنـه ۱۸+تـونو نـبینـم ن.م.ی.ر.م
-هـی دنیـا چـه کـردی بـا جـونای ما کـه دلشـو صحـنه ها۱۸+ میخـواد.
آدرینا:اشکـان تو هـر روز باید خـونه ما پلاس باشـی.
اش
۴۱.۹k
۱۳ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.