رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۵۴
-هوووف آجی جونم دیشب رعدوبرق زد ترسیدم رفتم پیش اشکان خوابیدم خب...حالا دیگه اینجوری نگاه نکن حداقل ی دادی اخمی چیزی کن آدم با این نگات تو خودش میرینه..
-خوب عزیز دلم میومدی پیش من میخوابی..تازشم کمی مودب باشی چیزی کم نمیشه که..
-نوچ میشه...وای نگو میومدم دوزک دوزک وست تو داداش میخوابیدم...انقدر اسکل نیستم جا به اون گرمو نرمی رو ول کنم..
(والا منم بودم راحت بودم ولی خوب کمی حیا خوبه دختر).. حیا خوبه دختر...نویسنده جون تو برو به کارو زندگیت برس به آغوش اشکانم چیکار داری؟(آغوش اشکانمممم)عععع...(خاع)
گونمو بوسیدوگفت؛
-باشع ولی خوب از این به بعد ترسیدی به من بگو بیام پیشت بخوابم..وگرنه اگه جای من آدین بود حتما دارتون میزد.
-خداروشکر که ندید ولی خدا اون روزو نیاره که ببینه.
-وگرنه خودت باید آقامونو جمع کنی.
-چـــــی؟!نــور خودتی؟!آقـــــامون؟
دستشو روی دهنش گذاشت و آرومو نگران گفت:
-ببخشید..ازدهنم پرید..
محکم بغلش کردم و گفتم:
-خجالتی خانوم...تو آخر داداشمو با این خجالتت میکشی.
به سمت طبقه پایین رفتم که دیدم خاله درحال جمع کردن وسایله با نگرانی و تعجب گفتم:
-خاله واسه چی وسایلو جمع میکنین!؟..نکنه میخوایم بریم؟
-آره عزیزم برو بالا وسایلتو جمع کن.
-چے؟..آخه چرا؟
خاله با لبخند مهربونی گفت:
-خانم خانما مدرسه دارنا...
با ناراحتی از پله ها بالا میرفتم که حس کردم تو هوام..نوچ نه افتادم نه مردم...آدی کولم گرفته بود...
-آدی بزارم زمین...آدی..
-نوچ نمیشه..تا عشق داداش نخنده نمیشه..حالا بخند
-خندم نمیاد.
-بیجا میکنه که نمیاد خودم میارمشااا
با پوزخند صدا داری گفتم:
-اگه میتونی بیار..
یهو دیدم داره با صدای بلندی اشکانو صدا میزنه..اشکان هم که معلوم نبود کجاست ولی صداش از طبقه پایین میومد گفت:
-هـــــــــا
-بـــــیــــا چـــلـــغـــــوز کـــــارت دارم
-خــــــــا
اشکان بالا اومد و گفت:
-چی..عع آدرینا اون بالا چیکار میکنی؟!
لبامو ورچیدمو گفتم:
-اشکانی کمک
اشکان همینطور بهم زل زد که آدی گفت:
-اشکان،آدرینا هوس ناب بازی کرده.
یهو اشکان از زل زدن به من دست کشید و با شیطنت ی نگاه به من کرد و ی نگاه به آدین و گفت:
-چاکر آدرینا خانوم هم هستیم...چشم الان تاب بازی هم میدم بهش...
-نـــه..نــــه..
یهو آدین دوتا دستامو گرفت و اشکان دوتا پاهامو گرفت و شروع کردن به تاب دادنم و منم جیغ میزدم و کمک میخواستم
-توروخدا ولم کنین...الان حالم بد میشه...کــمــک..
-اینجا چه خبره؟...آدین داری چیکار میکنی حالش بد میشه..
نور بود که با نگرانی و تعجب میپرسیدکه آدی گفت:
-هیچ خبر جنگلم فقط خواهرم هوس تاب بازی کرد.
باهمون صدای آرومش البته با جدیت گفت:
-بزارینش پایین لطفا...آدین خواهش میکنم.
داداش گلمم که تحت تاثیر حرف خانومش قرار گرفته بود یهو دستامو ول کرد...که..
دستم کشیده شد وسرم به یجای برخورد کرد...
سرمو بلند کردم که خیره ی جفت چشم آبیه دریایی شدم...
دستام نبض قلبشو حس میکرد...
...چقدر زیباست قلب کسی توی دستات باشع...
وچه زیباست کم کم اون قلب برات بزنه...
که بعد اسمتو بزاره ضربان قلبم...
دستاش دور موچم حلقه شده بود وروی سینش قرار داشت..
فاصله زیادی بین صورتمان نبود...
-اِهم اِهم
سرمو برگردوندم به سمت صدا یاعلی...خودم اخماتو بخورم داداشی غلط کردم چرا اینطوریع نگاه میکنی...سریع دستامو از دستاش آزاد کردم و زیر لب ممنونی گفت...بعد ی چشم غره به آدی رفتم و به سمت اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم...
صدای در اومد بفرماید گفتم و سرمو به سمتش برگردوندم ،داداش آراز بود این چند وقت متوجه شدم خنده های داداش آراز همه مصنوعیه ولی چرا؟...
به سمتش رفتم دستاشو برام باز کرد که رفتم تو بغلش آروم موهامو نوازش کردوگفت:
-چی شده خانم کوچولو؟..کے ازیتت کرده؟
-آدی و اشکان..
-برم چیکارشون کنم؟..برم ی کتک مفصل بزنمشون؟
-من بچه نیستم آراز باهام مثل بچه ها صحبت نکن.
-آهان راست میگی شما دیگه بزرگ شدین...بله خانوم فرهمند حق باشماست من اشتباه بزرگی در حق شما کردم.
خنده ای کردم،که دستمو گرفت و روی تخت نشستیم که گفتم:
-داداش آراز؟
-جانم
-ناراحتی؟..دیدم این چند وقت همش لب دریا میشینی و فکر میکنی...کمکی از دست من بر میاد؟
موهامو بوسبد وبا مهربونی گفت:
-نه قربونت برم...ایشالا همه چی دست میشه...
بعد با خنده بینیمو کشید وگفت:
-انقدر آدرینا خانم برگ شده که میخواد بهم کمگ کنه یعنی؟!
لبخندی زدم وگفتم:بله پس چی...
-اشکان ی آهنگ بزن دیگع
-نوچ نمیشه...
-ععع خوب چرا...از وقتی راه افتادیم همش دای موزیک بی کلام گوش میدی...من از این آهنگای چرت و پرت گوش نمیدم ....اووووفففف
-آدرینا انقدر غر نزن دارم رانندگی میکنم.
-هوففف همچین میگی دارم رانندگی میکنم انگار داری قله اورست رو فتح میکنی...خوب م
پارت ۵۴
-هوووف آجی جونم دیشب رعدوبرق زد ترسیدم رفتم پیش اشکان خوابیدم خب...حالا دیگه اینجوری نگاه نکن حداقل ی دادی اخمی چیزی کن آدم با این نگات تو خودش میرینه..
-خوب عزیز دلم میومدی پیش من میخوابی..تازشم کمی مودب باشی چیزی کم نمیشه که..
-نوچ میشه...وای نگو میومدم دوزک دوزک وست تو داداش میخوابیدم...انقدر اسکل نیستم جا به اون گرمو نرمی رو ول کنم..
(والا منم بودم راحت بودم ولی خوب کمی حیا خوبه دختر).. حیا خوبه دختر...نویسنده جون تو برو به کارو زندگیت برس به آغوش اشکانم چیکار داری؟(آغوش اشکانمممم)عععع...(خاع)
گونمو بوسیدوگفت؛
-باشع ولی خوب از این به بعد ترسیدی به من بگو بیام پیشت بخوابم..وگرنه اگه جای من آدین بود حتما دارتون میزد.
-خداروشکر که ندید ولی خدا اون روزو نیاره که ببینه.
-وگرنه خودت باید آقامونو جمع کنی.
-چـــــی؟!نــور خودتی؟!آقـــــامون؟
دستشو روی دهنش گذاشت و آرومو نگران گفت:
-ببخشید..ازدهنم پرید..
محکم بغلش کردم و گفتم:
-خجالتی خانوم...تو آخر داداشمو با این خجالتت میکشی.
به سمت طبقه پایین رفتم که دیدم خاله درحال جمع کردن وسایله با نگرانی و تعجب گفتم:
-خاله واسه چی وسایلو جمع میکنین!؟..نکنه میخوایم بریم؟
-آره عزیزم برو بالا وسایلتو جمع کن.
-چے؟..آخه چرا؟
خاله با لبخند مهربونی گفت:
-خانم خانما مدرسه دارنا...
با ناراحتی از پله ها بالا میرفتم که حس کردم تو هوام..نوچ نه افتادم نه مردم...آدی کولم گرفته بود...
-آدی بزارم زمین...آدی..
-نوچ نمیشه..تا عشق داداش نخنده نمیشه..حالا بخند
-خندم نمیاد.
-بیجا میکنه که نمیاد خودم میارمشااا
با پوزخند صدا داری گفتم:
-اگه میتونی بیار..
یهو دیدم داره با صدای بلندی اشکانو صدا میزنه..اشکان هم که معلوم نبود کجاست ولی صداش از طبقه پایین میومد گفت:
-هـــــــــا
-بـــــیــــا چـــلـــغـــــوز کـــــارت دارم
-خــــــــا
اشکان بالا اومد و گفت:
-چی..عع آدرینا اون بالا چیکار میکنی؟!
لبامو ورچیدمو گفتم:
-اشکانی کمک
اشکان همینطور بهم زل زد که آدی گفت:
-اشکان،آدرینا هوس ناب بازی کرده.
یهو اشکان از زل زدن به من دست کشید و با شیطنت ی نگاه به من کرد و ی نگاه به آدین و گفت:
-چاکر آدرینا خانوم هم هستیم...چشم الان تاب بازی هم میدم بهش...
-نـــه..نــــه..
یهو آدین دوتا دستامو گرفت و اشکان دوتا پاهامو گرفت و شروع کردن به تاب دادنم و منم جیغ میزدم و کمک میخواستم
-توروخدا ولم کنین...الان حالم بد میشه...کــمــک..
-اینجا چه خبره؟...آدین داری چیکار میکنی حالش بد میشه..
نور بود که با نگرانی و تعجب میپرسیدکه آدی گفت:
-هیچ خبر جنگلم فقط خواهرم هوس تاب بازی کرد.
باهمون صدای آرومش البته با جدیت گفت:
-بزارینش پایین لطفا...آدین خواهش میکنم.
داداش گلمم که تحت تاثیر حرف خانومش قرار گرفته بود یهو دستامو ول کرد...که..
دستم کشیده شد وسرم به یجای برخورد کرد...
سرمو بلند کردم که خیره ی جفت چشم آبیه دریایی شدم...
دستام نبض قلبشو حس میکرد...
...چقدر زیباست قلب کسی توی دستات باشع...
وچه زیباست کم کم اون قلب برات بزنه...
که بعد اسمتو بزاره ضربان قلبم...
دستاش دور موچم حلقه شده بود وروی سینش قرار داشت..
فاصله زیادی بین صورتمان نبود...
-اِهم اِهم
سرمو برگردوندم به سمت صدا یاعلی...خودم اخماتو بخورم داداشی غلط کردم چرا اینطوریع نگاه میکنی...سریع دستامو از دستاش آزاد کردم و زیر لب ممنونی گفت...بعد ی چشم غره به آدی رفتم و به سمت اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم...
صدای در اومد بفرماید گفتم و سرمو به سمتش برگردوندم ،داداش آراز بود این چند وقت متوجه شدم خنده های داداش آراز همه مصنوعیه ولی چرا؟...
به سمتش رفتم دستاشو برام باز کرد که رفتم تو بغلش آروم موهامو نوازش کردوگفت:
-چی شده خانم کوچولو؟..کے ازیتت کرده؟
-آدی و اشکان..
-برم چیکارشون کنم؟..برم ی کتک مفصل بزنمشون؟
-من بچه نیستم آراز باهام مثل بچه ها صحبت نکن.
-آهان راست میگی شما دیگه بزرگ شدین...بله خانوم فرهمند حق باشماست من اشتباه بزرگی در حق شما کردم.
خنده ای کردم،که دستمو گرفت و روی تخت نشستیم که گفتم:
-داداش آراز؟
-جانم
-ناراحتی؟..دیدم این چند وقت همش لب دریا میشینی و فکر میکنی...کمکی از دست من بر میاد؟
موهامو بوسبد وبا مهربونی گفت:
-نه قربونت برم...ایشالا همه چی دست میشه...
بعد با خنده بینیمو کشید وگفت:
-انقدر آدرینا خانم برگ شده که میخواد بهم کمگ کنه یعنی؟!
لبخندی زدم وگفتم:بله پس چی...
-اشکان ی آهنگ بزن دیگع
-نوچ نمیشه...
-ععع خوب چرا...از وقتی راه افتادیم همش دای موزیک بی کلام گوش میدی...من از این آهنگای چرت و پرت گوش نمیدم ....اووووفففف
-آدرینا انقدر غر نزن دارم رانندگی میکنم.
-هوففف همچین میگی دارم رانندگی میکنم انگار داری قله اورست رو فتح میکنی...خوب م
۲۱.۳k
۱۱ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.