دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_6
بارون هم همچنان میومد و سرتا پا خیس شده بودیم.
درمونده نالیدم:
_توروخدا بزارم پایین، حالم خوب نیس.
صدای نالونم رو که شنید انگار دلش سوخت که بیخیال شد و گذاشتم پایین!
همین که پام به زمین رسید با حال بدی خودم انداختم رو زمین، بوی نم و خیسی زمین یکم حالم رو بهتر کرد.
تازه داشتم نفسی تازه میکردم که صدای نحسش بلند شد.
_پاشو ببینم باید یه جایی رو برای خواب پیدا کنیم، اینجوری تا صبح باید زیر بارون مثل سگ بلرزی!
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
_حالم خوب نیس کوری؟ اصلا تقصیر خودت شد، اگه منو مثل کیسه برنج نمیانداختی رو کولت الان انقد خسته نبودم.
کلافه دستی به موهاش خوش حالتش کشید:
_توروهدا انقد حرف نزن بیا بغلم، فقط لطفا آدم باش!
پشت چشمی نازک کردم.
_مگه فرشته ها هم آدم میشن؟
با تأسف نگاهم کرد و دستش رو دراز کرد سمتم، بدون تردید دستش رو گرفتم بلند شدم، نمیدونم چرا یه حس مزاحمی نمیزاشت ازش بترسم.
دستش رو انداخت زیر زانوم و مثل پر کاه بغلم کرد.
با خیال راحت سرم رو گذاشتم رو سینهاش و چشمام رو بستم.
بوی عطر سردش رو با آرامش وارد مشامم کردم.
عجیب از بوی عطرش خوشم اومده بود، یادم باشه اسمشو بپرسم
تقریبا نیم ساعتی میشد داشت راه میرفت و آخ نگفته بود، من خیلی براش سبک بودم یا از رو غرورش حرف از خستگی نمیزد؟
پوفی کشیدم و به آسمون چشم دوختم
هوا کاملاً تاریک شده بود و شدت بارون هر دقیقه تندتر میشد.
هر دومون مثل موش آب کشیده شده بودیم، از سرما تو بغلش میلرزیدم.
انگار متوجه لرزم شد که محکمتر تو بغلش فشردم.
دیگه تقریبا ناامید شده بودم که با صداش نور امیدی تو دلم روشن شد:
_مثل اینکه امشب رو میتونیم اینجا سر کنیم.
با خوشحالی سرم رو آوردم بالا و با دیدن کلبهی کوچیک و نقلیای جیغی از خوشحالی کشیدم.
_وای خداشکرت، دیگه کمکم داشتم اشهد مرگمو میخوندم.
سریع گذاشتم زمین و دستم رو کشید سمت همون کلبه، از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم!
چندبار دستگیره رو بالا پایین کرد ولی باز نشد، کلافه پوفی کشید و چندتا لگد به در زد که بلاخره در باز شد.
رفتیم داخل با دیدن فضای داخلش ماتم برد...
#PART_6
بارون هم همچنان میومد و سرتا پا خیس شده بودیم.
درمونده نالیدم:
_توروخدا بزارم پایین، حالم خوب نیس.
صدای نالونم رو که شنید انگار دلش سوخت که بیخیال شد و گذاشتم پایین!
همین که پام به زمین رسید با حال بدی خودم انداختم رو زمین، بوی نم و خیسی زمین یکم حالم رو بهتر کرد.
تازه داشتم نفسی تازه میکردم که صدای نحسش بلند شد.
_پاشو ببینم باید یه جایی رو برای خواب پیدا کنیم، اینجوری تا صبح باید زیر بارون مثل سگ بلرزی!
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
_حالم خوب نیس کوری؟ اصلا تقصیر خودت شد، اگه منو مثل کیسه برنج نمیانداختی رو کولت الان انقد خسته نبودم.
کلافه دستی به موهاش خوش حالتش کشید:
_توروهدا انقد حرف نزن بیا بغلم، فقط لطفا آدم باش!
پشت چشمی نازک کردم.
_مگه فرشته ها هم آدم میشن؟
با تأسف نگاهم کرد و دستش رو دراز کرد سمتم، بدون تردید دستش رو گرفتم بلند شدم، نمیدونم چرا یه حس مزاحمی نمیزاشت ازش بترسم.
دستش رو انداخت زیر زانوم و مثل پر کاه بغلم کرد.
با خیال راحت سرم رو گذاشتم رو سینهاش و چشمام رو بستم.
بوی عطر سردش رو با آرامش وارد مشامم کردم.
عجیب از بوی عطرش خوشم اومده بود، یادم باشه اسمشو بپرسم
تقریبا نیم ساعتی میشد داشت راه میرفت و آخ نگفته بود، من خیلی براش سبک بودم یا از رو غرورش حرف از خستگی نمیزد؟
پوفی کشیدم و به آسمون چشم دوختم
هوا کاملاً تاریک شده بود و شدت بارون هر دقیقه تندتر میشد.
هر دومون مثل موش آب کشیده شده بودیم، از سرما تو بغلش میلرزیدم.
انگار متوجه لرزم شد که محکمتر تو بغلش فشردم.
دیگه تقریبا ناامید شده بودم که با صداش نور امیدی تو دلم روشن شد:
_مثل اینکه امشب رو میتونیم اینجا سر کنیم.
با خوشحالی سرم رو آوردم بالا و با دیدن کلبهی کوچیک و نقلیای جیغی از خوشحالی کشیدم.
_وای خداشکرت، دیگه کمکم داشتم اشهد مرگمو میخوندم.
سریع گذاشتم زمین و دستم رو کشید سمت همون کلبه، از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم!
چندبار دستگیره رو بالا پایین کرد ولی باز نشد، کلافه پوفی کشید و چندتا لگد به در زد که بلاخره در باز شد.
رفتیم داخل با دیدن فضای داخلش ماتم برد...
۳.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.