پارت ۱ فصل ۲:
پارت ۱ فصل ۲:
راوی ویو:
یک سال از اون اتفاق میگذره....نیلا...کسی که نصف عمرش رو شب و روز با لارا گذرونده بود...احساس میکنه زندگی دون لارا هیچ معنی نداره و جنگیدنه که فقط داره اوضاع رو بد تر میکنه
مامان لارا....تمام عمرش رو روی بزرگ کردن لارا و خواهر و برادرش گذروند و این خیلی سخته که تا بخواد نتیجه تلاشش رو ببینه همچی از هم متلاشی بشه..........
و اما....جونگ کوک......قبل از اون اتفاق احساس میکرد که همچی بر وقف مرادش پیش میره و دیگه سختی کشیدن تمومه...اما نمیدونست که تازه داستان داره شروع میشه و تازه این دنیا شروع کرده به بازی کردن باهاش
تا شیش ماه بعد از اون اتفاق بی وقفه دنبال لارا بود...شب و روز تمام خیابون ها و کوچه ها رو میگشت و فقط لارا رو صدا میزد.....شب تا صبح خواب به چشماش نمیومد و وقتی هم که میخوابید...صبح به امید اینکه لارا برگشته باشه چشماش رو باز میکرد ...اما...فقط با جای خالیش مواجه میشد و این حالش رو بد تر میکرد
به تمام پلیس ها و کلانتری های شهر گزارش داده بود تا شاید اونا بتونن یه کاری براش بکنن...بالاخره هرچی نباشه پلیسن...
اما حتی پلیس ها هم با رشوه هایی که از اون فرد گرفته بودند کاملا خودشونو کشیدند کنار و از دور دارند به این بازی بین جونگ کوک و اونی که لارا رو دزدیده نگاه میکنن«همتون میدونین که کی لارا رو دزدیده»
جونگ کوک شب تا صبح به این فکر میکنه که این کیه روبروش قرار گرفته و این بازی رو باهاش شروع کرده و چی از جون زندگی لارا و جونگ کوک میخواد؟؟؟؟؟
این سوالایی بود که توی شیش ماه اول توی ذهنش اکو میشد و شب تا صبح سرگردون به امید پیدا کردن لارا میگذروند اما انگار که لارا آب شده بود رفته بود تو زمین......
اما همینطو میگذشت که جونگ کوک دید نمیشه دست رو دست بگذاره و به امید گشتن دنبال لارا و به امید پلیسایی که حتی خودشونم نمیدونن چی کار میکنن بگذرونه....
راوی ویو:
یک سال از اون اتفاق میگذره....نیلا...کسی که نصف عمرش رو شب و روز با لارا گذرونده بود...احساس میکنه زندگی دون لارا هیچ معنی نداره و جنگیدنه که فقط داره اوضاع رو بد تر میکنه
مامان لارا....تمام عمرش رو روی بزرگ کردن لارا و خواهر و برادرش گذروند و این خیلی سخته که تا بخواد نتیجه تلاشش رو ببینه همچی از هم متلاشی بشه..........
و اما....جونگ کوک......قبل از اون اتفاق احساس میکرد که همچی بر وقف مرادش پیش میره و دیگه سختی کشیدن تمومه...اما نمیدونست که تازه داستان داره شروع میشه و تازه این دنیا شروع کرده به بازی کردن باهاش
تا شیش ماه بعد از اون اتفاق بی وقفه دنبال لارا بود...شب و روز تمام خیابون ها و کوچه ها رو میگشت و فقط لارا رو صدا میزد.....شب تا صبح خواب به چشماش نمیومد و وقتی هم که میخوابید...صبح به امید اینکه لارا برگشته باشه چشماش رو باز میکرد ...اما...فقط با جای خالیش مواجه میشد و این حالش رو بد تر میکرد
به تمام پلیس ها و کلانتری های شهر گزارش داده بود تا شاید اونا بتونن یه کاری براش بکنن...بالاخره هرچی نباشه پلیسن...
اما حتی پلیس ها هم با رشوه هایی که از اون فرد گرفته بودند کاملا خودشونو کشیدند کنار و از دور دارند به این بازی بین جونگ کوک و اونی که لارا رو دزدیده نگاه میکنن«همتون میدونین که کی لارا رو دزدیده»
جونگ کوک شب تا صبح به این فکر میکنه که این کیه روبروش قرار گرفته و این بازی رو باهاش شروع کرده و چی از جون زندگی لارا و جونگ کوک میخواد؟؟؟؟؟
این سوالایی بود که توی شیش ماه اول توی ذهنش اکو میشد و شب تا صبح سرگردون به امید پیدا کردن لارا میگذروند اما انگار که لارا آب شده بود رفته بود تو زمین......
اما همینطو میگذشت که جونگ کوک دید نمیشه دست رو دست بگذاره و به امید گشتن دنبال لارا و به امید پلیسایی که حتی خودشونم نمیدونن چی کار میکنن بگذرونه....
۶.۳k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.