جانا
جانا
چند روز پیش مرد و زنی را دیدم که در پیاده روی نسبتا خلوتی از ولی عصر شلوغ و کوچه دلبر،همان کوچه ای که زیر باران هایش دلبری میکردی،مست نگاه هم بودند و بی توجه به نگاه های رهگذران هم را به آغوش میگرفتند و زن قربان صدقه مردش میرفت.وقتی به آن ها چشم دوخته بودم،برق چشمانم را حس میکردم.با دیدن آن لحظه،دو حس متفاوت داشتم.هم خوشحال بودم و هم سرما به جانم زده بود.برایشان خوشحال بودم که عشق را تجربه میکنند و دوای درد و دلیل آرامش هم هستند.اما من صحنه ای را میدیم که پاییز دو سال پیش برایمان اتفاق افتاد بود.مثل آب یخی بود که روی سرم ریخته میشد.آن زن حرف هایی را به مردش میگفت که تو به من میگفتی.چیزی هایی را میدیدم که دهانم به گس میزد.دستانم میلرزید.مو به تنم راست شده بود و از سرخی گونه هایم میسوختم.انگار آن لحظه آواری شده بود روی سینه ام که سنگینیاش نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود آن هم در هوایی که نفس های تو و عطر تنت،نفس دیگری بود و زنی را میدیدم که شبیه تو لباس پوشیده بود.مثل تو شالش را بسته بود.حتی آن زن مثل تو موهایش را که روی چشمانش میریختند و آزارش میدادند،پشت گوشش میداد.جانا،چیزی که مرا خیره کرده بود خال زیر چشم چپش بود.آن همه شباهت آزارم میداد.کاش تنها شباهت میشد و کاش من اشتباه میکردم.وقتی میخندید،پلک هایش آنقدر کشیده میشدند که تنها سیاهی چشمش را میدیدم.همان سیاهی که دلیل برق چشمان من بود.کاش بازیگر نقش آن زن تو نبودی یا کاش اصلا تو را نمیشناختم تا وقتی به آن منظره عاشقانه با چشمانی خیره و پر از عشق نگاه میکردم،آه و حسرت با تو بودن آزارم نمیداد و دلیل پریشانی ام نمیشد.من صحنه ای را میدیدم که تنها در خواب برایم محال نبود و برای دیگری ممکن شده بود.تو میخندیدی و من مثل کودکی که از ریختن قطرات باران روی صورتش پلک هایش را به هم می فشارد و خوشحال میشود،خوشحال بودم و لذت میبردم.هزار نذر و نیاز میکردم تا مرا نبینی و به خنده هایت ادامه دهی.دلم با خنده های تو میخندید
خدا را شکر که باران میبارید
خدا را شکر که کسی نفهمید چشمانم تنها از باران تر نبود...
.
#بازیگری_آشنا_در_کوچه_دلبر
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amiiir_gholamii
چند روز پیش مرد و زنی را دیدم که در پیاده روی نسبتا خلوتی از ولی عصر شلوغ و کوچه دلبر،همان کوچه ای که زیر باران هایش دلبری میکردی،مست نگاه هم بودند و بی توجه به نگاه های رهگذران هم را به آغوش میگرفتند و زن قربان صدقه مردش میرفت.وقتی به آن ها چشم دوخته بودم،برق چشمانم را حس میکردم.با دیدن آن لحظه،دو حس متفاوت داشتم.هم خوشحال بودم و هم سرما به جانم زده بود.برایشان خوشحال بودم که عشق را تجربه میکنند و دوای درد و دلیل آرامش هم هستند.اما من صحنه ای را میدیم که پاییز دو سال پیش برایمان اتفاق افتاد بود.مثل آب یخی بود که روی سرم ریخته میشد.آن زن حرف هایی را به مردش میگفت که تو به من میگفتی.چیزی هایی را میدیدم که دهانم به گس میزد.دستانم میلرزید.مو به تنم راست شده بود و از سرخی گونه هایم میسوختم.انگار آن لحظه آواری شده بود روی سینه ام که سنگینیاش نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود آن هم در هوایی که نفس های تو و عطر تنت،نفس دیگری بود و زنی را میدیدم که شبیه تو لباس پوشیده بود.مثل تو شالش را بسته بود.حتی آن زن مثل تو موهایش را که روی چشمانش میریختند و آزارش میدادند،پشت گوشش میداد.جانا،چیزی که مرا خیره کرده بود خال زیر چشم چپش بود.آن همه شباهت آزارم میداد.کاش تنها شباهت میشد و کاش من اشتباه میکردم.وقتی میخندید،پلک هایش آنقدر کشیده میشدند که تنها سیاهی چشمش را میدیدم.همان سیاهی که دلیل برق چشمان من بود.کاش بازیگر نقش آن زن تو نبودی یا کاش اصلا تو را نمیشناختم تا وقتی به آن منظره عاشقانه با چشمانی خیره و پر از عشق نگاه میکردم،آه و حسرت با تو بودن آزارم نمیداد و دلیل پریشانی ام نمیشد.من صحنه ای را میدیدم که تنها در خواب برایم محال نبود و برای دیگری ممکن شده بود.تو میخندیدی و من مثل کودکی که از ریختن قطرات باران روی صورتش پلک هایش را به هم می فشارد و خوشحال میشود،خوشحال بودم و لذت میبردم.هزار نذر و نیاز میکردم تا مرا نبینی و به خنده هایت ادامه دهی.دلم با خنده های تو میخندید
خدا را شکر که باران میبارید
خدا را شکر که کسی نفهمید چشمانم تنها از باران تر نبود...
.
#بازیگری_آشنا_در_کوچه_دلبر
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amiiir_gholamii
۵.۹k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.