قسمت پنجم(قسمت آخر)
قسمت پنجم(قسمت آخر)
سر فروغ رو گذاشت روی پاهاش
با دستاش آروم به صورتش ضربه میزد
_ عزیزم چشماتو باز کن
منو بین
ببین
من اومدم
لباس های مرد رنگ خون گرفته بود
با صدای بلند گفت
_ تو رو خدا یکی زنگ بزنه آمبولانس
مگه نمیبینین چی شده
دوستش تماس گرفت و بعد چند دقیقه آمبولانس اومد
با التماس و تضرع به پاهای دکتر افتاده بود
میگفت
_ بیا جون منو بگیر
فقط اون حالش خوب بشه
دوستاش آرومش کردن و روی صندلی نشوندنش
یکی شون گفت
+ پسر آروم باش
ایشالا که چیزی نشده
توکل کن به خدا
هر لحظه که میگذشت تعداد دکتر هایی که توی اتاق بودن بیشتر میشدن و حال امیر بدتر از قبل میشد
بعد چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون
امیر با عجله رفت سمتش
_ خوب میشه دیگه آقای دکتر؟
یه چیزی بگو
دکتر رفت سمت سیمین
گفت
+ خونریزی داخلی کرده بود
جمجمهاش هم شکسته بود
متاسفم
هم مادرو از دست دادیم و هم بچه رو
مرد خشکش زده بود
اشکاش روی گونه هاش سر میخوردن
صورتش رنگ میت گرفته بود
به سختی نفس میکشید
سیمین هق هق کنان رفت جلو و برگه آزمایشو داد به دستش
خیره شده بود
اشکاش میریختن رو برگه
در اتاقو باز کرد و رفت کنار تخت فروغ
_ عزیزم پاشو ببین
ببین همه ما جمع شدیم واسه تولدت
بسه این همه خواب
تو میخواستی بهترین خبر دنیا رو بهم بدی
خبر بابا شدنمو
پاشو عزیزم
اینجوری فایده نداره
میخوام از زبون خودت بشنوم
پاشو یه بار دیگه
فقط یه بار دیگه همونجوری زل بزن تو چشمام
ببین موهات خونی شده
همون موهایی که عطرش میشد نفسم
پاشو
فکر حال منم بکن که چجوری میخوام نفس میکشم
یادته صبح بهت گفتم دلشوره دارم؟
نمیخوام از پیشت برم؟
کاش پیشت میموندم
کاش باهم میرفتیم دکتر
کاش به حرفت گوش نمیکردم
اون همه نگرانی بی دلیل نبود... دوستاش نمیتونستن بغضشونو تحمل کننو به حال امیر اشک میریختن
فروغ رفت و چیزایی که میخواست،واسش آرزو شدن.یه آه توی سینه.
صدای آخرین خنده های فروغ توی گوش امیر میپیچید
روزای پاییزی برای امیر موندگار شدن
فروغ خیلی چیزا رو به امیر بدهکار بود
آغوشش
لبخندش
یه پیاده روی دونفره
عطر موهاش
بعد چهلم فروغ کسی از امیر خبری نداشت تا چند روز پیش که یکی از دوستاش،مرد ریشویی رو توی ایستگاه مترو دیده بود که بند کفشاش باز بود.میگفت یه پالتو زغالسنگی پوشده بود.سیاه تنش بوی کهنگی میداد.روی نیمکت زانوهاشو بغل کرده بود.عکس یه زن رو نوازش میکرد و برگهای رو توی مشتش گرفته بود.
.
#سکوت_فروغ
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amiiir_gholamii
سر فروغ رو گذاشت روی پاهاش
با دستاش آروم به صورتش ضربه میزد
_ عزیزم چشماتو باز کن
منو بین
ببین
من اومدم
لباس های مرد رنگ خون گرفته بود
با صدای بلند گفت
_ تو رو خدا یکی زنگ بزنه آمبولانس
مگه نمیبینین چی شده
دوستش تماس گرفت و بعد چند دقیقه آمبولانس اومد
با التماس و تضرع به پاهای دکتر افتاده بود
میگفت
_ بیا جون منو بگیر
فقط اون حالش خوب بشه
دوستاش آرومش کردن و روی صندلی نشوندنش
یکی شون گفت
+ پسر آروم باش
ایشالا که چیزی نشده
توکل کن به خدا
هر لحظه که میگذشت تعداد دکتر هایی که توی اتاق بودن بیشتر میشدن و حال امیر بدتر از قبل میشد
بعد چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون
امیر با عجله رفت سمتش
_ خوب میشه دیگه آقای دکتر؟
یه چیزی بگو
دکتر رفت سمت سیمین
گفت
+ خونریزی داخلی کرده بود
جمجمهاش هم شکسته بود
متاسفم
هم مادرو از دست دادیم و هم بچه رو
مرد خشکش زده بود
اشکاش روی گونه هاش سر میخوردن
صورتش رنگ میت گرفته بود
به سختی نفس میکشید
سیمین هق هق کنان رفت جلو و برگه آزمایشو داد به دستش
خیره شده بود
اشکاش میریختن رو برگه
در اتاقو باز کرد و رفت کنار تخت فروغ
_ عزیزم پاشو ببین
ببین همه ما جمع شدیم واسه تولدت
بسه این همه خواب
تو میخواستی بهترین خبر دنیا رو بهم بدی
خبر بابا شدنمو
پاشو عزیزم
اینجوری فایده نداره
میخوام از زبون خودت بشنوم
پاشو یه بار دیگه
فقط یه بار دیگه همونجوری زل بزن تو چشمام
ببین موهات خونی شده
همون موهایی که عطرش میشد نفسم
پاشو
فکر حال منم بکن که چجوری میخوام نفس میکشم
یادته صبح بهت گفتم دلشوره دارم؟
نمیخوام از پیشت برم؟
کاش پیشت میموندم
کاش باهم میرفتیم دکتر
کاش به حرفت گوش نمیکردم
اون همه نگرانی بی دلیل نبود... دوستاش نمیتونستن بغضشونو تحمل کننو به حال امیر اشک میریختن
فروغ رفت و چیزایی که میخواست،واسش آرزو شدن.یه آه توی سینه.
صدای آخرین خنده های فروغ توی گوش امیر میپیچید
روزای پاییزی برای امیر موندگار شدن
فروغ خیلی چیزا رو به امیر بدهکار بود
آغوشش
لبخندش
یه پیاده روی دونفره
عطر موهاش
بعد چهلم فروغ کسی از امیر خبری نداشت تا چند روز پیش که یکی از دوستاش،مرد ریشویی رو توی ایستگاه مترو دیده بود که بند کفشاش باز بود.میگفت یه پالتو زغالسنگی پوشده بود.سیاه تنش بوی کهنگی میداد.روی نیمکت زانوهاشو بغل کرده بود.عکس یه زن رو نوازش میکرد و برگهای رو توی مشتش گرفته بود.
.
#سکوت_فروغ
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amiiir_gholamii
۴.۴k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.