احساس می کردم نفسم بالا نمیاد... باصدایی که خودم به زور ش
احساس میکردم نفسم بالا نمیاد... باصدایی که خودم به زور شنیدمش رو به یه جی گفتم:
_میشه بریم؟
یه جی سرشو تکون داد و به سورا و هجین گفت
+رائل حالش خوب نیست... میریم ساحل...
و دستمو گرفت... لحظه آخر نگاهم به ته افتاد که داشت از ته دلش با یونا میخندید...
لبخندی که روی لبم نشست از صدتا گریه بدتر بود... از ویلا زدیم بیرون و آروم آروم راه افتادیم سمت ساحل...بوی دریا که بهم خورد حالمو خیلی عوض کرد... با سورا لب دریا نشستیم
+خیلی دوسش داری؟!
به آفتاب که داشت غروب میکرد خیره شدم
_بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی...
+پس نزار ازت بگیرتش
_دیگه همه چی تموم شد...
+اونم دوست داشت؟
_نمیدونم
+دوست داشت
برگشتم سمتش
_از کجا مطمئنی؟
+از نگاهش.. از کارایی که برات میکنه.. من قبل از اینکه توی کمپانی کارآموز باشم طراح لباس بودم.. الان میخوام شانسمو توی میکاپ آرتیست شدن امتحان کنم... حدودا 5 سالی هست توی کمپانی ام هیچوقت ندیدم ته با هیچ دختری اینجوری رفتار کنه... من از همون اولشم یه چیزایی فهمیده بودم ولی نخواستم بگم که نکنه ناراحت شی
دستاشو دور شونه م حلقه کرد
+اگه دوسش داری حیفه... الکی از دستش نده... نمیدونم چرا بینتون مشکل پیش اومده ولی باهم حلش میکنیم... نگران یونا هم نباش ته باهاش گرم گرفته تورو اذیت کنه...
اشکام سرازیر شد رو گونه هام
_اگه مارو اونجوری باهم نمیدید اینهمه بدبختی نداشتم الان
+چی دیده مگه
_کوک منو بوسید ته هم یهو اومد داخل دید
+جدی میگی؟ کوک؟
_اره
+اونم دوست داره؟
سرمو تکون دادم.. محکمتر بغلم کرد
+نگران هیچی نباش... مهم اینه که تو کیو دوس داری...باهم درستش میکنیم...
منم بغلش کردم... حدودا نیم ساعت بعد هجین و سورا هم اومدن پیشمون و
یه جی ماجرا رو برای اونام تعریف کرد
+بهتره بریم خونه... باید استراحت کنی رائل
سرمو تکون دادم... از اینکه همه چیو بهشون گفته بودم احساس سبکی میکردم... امیدوار بودم این قضیه یه جوری حل شه...
...........................
+رائل حاضری؟
_اره بریم
یه جی پشت فرمون نشست و همه سوار شدیم و راه افتادیم سمت سئول.. دیشب خیلی باهم حرف زدیم... قرار شدش توی شرکت بمونم و سعی کنم به ته نزدیک شم و از دلش دربیارم
_میشه بریم؟
یه جی سرشو تکون داد و به سورا و هجین گفت
+رائل حالش خوب نیست... میریم ساحل...
و دستمو گرفت... لحظه آخر نگاهم به ته افتاد که داشت از ته دلش با یونا میخندید...
لبخندی که روی لبم نشست از صدتا گریه بدتر بود... از ویلا زدیم بیرون و آروم آروم راه افتادیم سمت ساحل...بوی دریا که بهم خورد حالمو خیلی عوض کرد... با سورا لب دریا نشستیم
+خیلی دوسش داری؟!
به آفتاب که داشت غروب میکرد خیره شدم
_بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی...
+پس نزار ازت بگیرتش
_دیگه همه چی تموم شد...
+اونم دوست داشت؟
_نمیدونم
+دوست داشت
برگشتم سمتش
_از کجا مطمئنی؟
+از نگاهش.. از کارایی که برات میکنه.. من قبل از اینکه توی کمپانی کارآموز باشم طراح لباس بودم.. الان میخوام شانسمو توی میکاپ آرتیست شدن امتحان کنم... حدودا 5 سالی هست توی کمپانی ام هیچوقت ندیدم ته با هیچ دختری اینجوری رفتار کنه... من از همون اولشم یه چیزایی فهمیده بودم ولی نخواستم بگم که نکنه ناراحت شی
دستاشو دور شونه م حلقه کرد
+اگه دوسش داری حیفه... الکی از دستش نده... نمیدونم چرا بینتون مشکل پیش اومده ولی باهم حلش میکنیم... نگران یونا هم نباش ته باهاش گرم گرفته تورو اذیت کنه...
اشکام سرازیر شد رو گونه هام
_اگه مارو اونجوری باهم نمیدید اینهمه بدبختی نداشتم الان
+چی دیده مگه
_کوک منو بوسید ته هم یهو اومد داخل دید
+جدی میگی؟ کوک؟
_اره
+اونم دوست داره؟
سرمو تکون دادم.. محکمتر بغلم کرد
+نگران هیچی نباش... مهم اینه که تو کیو دوس داری...باهم درستش میکنیم...
منم بغلش کردم... حدودا نیم ساعت بعد هجین و سورا هم اومدن پیشمون و
یه جی ماجرا رو برای اونام تعریف کرد
+بهتره بریم خونه... باید استراحت کنی رائل
سرمو تکون دادم... از اینکه همه چیو بهشون گفته بودم احساس سبکی میکردم... امیدوار بودم این قضیه یه جوری حل شه...
...........................
+رائل حاضری؟
_اره بریم
یه جی پشت فرمون نشست و همه سوار شدیم و راه افتادیم سمت سئول.. دیشب خیلی باهم حرف زدیم... قرار شدش توی شرکت بمونم و سعی کنم به ته نزدیک شم و از دلش دربیارم
۶.۶k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.