پارت

#پارت198

بهرام ، تردید را کنار گذاشت و به سمت عاطفه قدم برداشت .

از وقتی قد،کشیده بود ، به آغوش نکشیده بودش...
دستش را روی شانه ی عاطفه گذاشت و به سمت خودش کشیدش...

و عاطفه بی مقاوت سر روی سینه ی بهرام گذاشت.


حس خوبی داشت...
مگرمیتوانست غمگین باشد ،
میخواست فقط برای چند لحظه ی کوتاه ، تمام دلخوری چند ساله اش را پشت سرش بگذارد و فقط ، لذت ببرد از آغوشی که بینهایت محتاجش بود.

کنترل اشک هایش دست خودش نبود.

_تو که انقد مهربونی چرا تنهام گذاشتی؟
چرا بابا؟
چرا پیشم نبودی؟

بهرام نمیدانست چه طور قانعش کند.
چی بگوید که از بار روی دوشش کم شود؟!

چه طور توانسته بود این همه سال از دخترش دور بماند؟!

چه طور؟!
دیدگاه ها (۱)

#پارت199غزاله از بالای پله ها حواسش به بهرام و محبت هایش به ...

#پارت200"دل نازک شده ام ، نمیدانم علتش چیست؟!گاهی مثل دختر ...

#پارت197 تند و سریع ، پله ها را پایین آمد.به آخرین پله که رس...

#پارت196 با تکان های دستی ، پتو را از روی صورتش کشید و با صد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط