پارت

#پارت197

تند و سریع ، پله ها را پایین آمد.
به آخرین پله که رسید ، مکث کرد.

بهرام پشت به او ، روی مبل نشسته بود و فنجان به دست ، چای اش را مزه می کرد.
سرفه ای کرد و آخرین پله هم پایین آمد...

بهرام برگشت با دیدن عاطفه از جا بلند شد.
عاطفه از جایش تکان نخورد،
بهرام چند قدمی جلو آمد و فاصله اش را با عاطفه کم کرد .
لبخندی زد ، دستش را به سمت عاطفه دراز کرد و زیر لب با خودش گفت :

_کِی اینقد بزرگ شدی دخترِ بابا!

عاطفه شنید ، سرش را پایین انداخت و انگشت هایش را در هم جمع کرد .

_از وقتی که فراموشم کردی...

بهرام دستش را پایین انداخت و شرمنده گفت :

_شرمندتم.

دست خودش نبود ،پدرش بود.
دوستش داشت...
ولی زهرِ حرف هایش ،
تقصیر خودش نبود .
دوری از محبتِ پدرانه اش، اوقاتش را تلخ کرده بود...

بهرام_پشیمونم !

عاطفه نفس عمیقی کشید .

_فایده ای نداره ...

+بزار جبران کنم .
...
دیدگاه ها (۱)

#پارت198 بهرام ، تردید را کنار گذاشت و به سمت عاطفه قدم بردا...

#پارت199غزاله از بالای پله ها حواسش به بهرام و محبت هایش به ...

#پارت196 با تکان های دستی ، پتو را از روی صورتش کشید و با صد...

#پارت195_خوابیدی؟!کمی مکث کرد و تایپ کرد:+نه بیدارم !_مزاحم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط