پارت۶ آخر* رمان (اشتباه برگشت ناپذیر)
#بی_تی_اس #فیک_بی_تی_اس #فیکشن #فیک #رمان #رمان_بی_تی_اس #حمایت #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
_(اون...اون ا.ت بود!......اون دختر کوچولو نکنه!.....اون بچه دار شده؟....اشکی از چشمام اومد و اونم نگاهش به من خورد...اونم تعجب کرده بود....دلم میخواست دوباره به ۵ سال پیش برگردم و ا.ت رو برگردونم اما این کار...نشدنیه!...اشکام بیشتر شد...دوتامون فقط داشتیم به همدیگه نگاه میکردیم...که دیدم اونم اشکی از چشماش ریخت....دلم آتیش گرفت...دلم میخواست برم پیشش اما بدنم حرکت نمیکرد و انگار فقط میخواست از دور نگاهش کنم)
+(اون....اون..تهیونگ بود!...باورم نمیشه چغدر تغییر کرده....وقتی دیدمش تمام خاطراتمون زنده شد و از جلوی چشمم میگزشت..از چشمام ناخداگاه اشک میومد...راستش انگار که دلم میخواست برم و بغلش کنم اما نه..نمیرم من الان یه بچه دارم و یه همسر دارم...دیگه نباید به اینا فکر کنم....اشکام رو پاک کردم ولی هنوز چشم تو چشم بودیم...اون لبخند غمگینی داشت که منو یاد ۵ سال پیش مینداخت...ولش کن...من الان خوشبختم با کوک و خیلی هم عاشق همیم ما به درد همدیگه نمیخوردیم پس چه بهتر که جدا شدیم......چند دقیقه گذشت که حس کردم کسی لپمو بوسید....برگشتم و با چهره ی با عشق کوک مواجه شدم و بهش لبخند زدم......و دیدم یورا تا کوک رو دید پرید بغلش و کوک گفت که دیگه بریم...منم برای آخرین بار به عشق اولم نگاه کردم و از اونجا رفتم...)
_(من و ا.ت چند دقیقه به همدیگه نگاه میکردیم که یه پسری که انگار همسن خودم بود..که یه بوسه به لپ ا.ت زد...قلبم درد گرفت...یه زمانی من اونو بغل و بوس میکردم اما الان دیگه اون متعلق به من نیست!.....اون دختر کوچولو هم پرید بغل اون پسر و خنده هاشون توی گوشم میپیچید دیدن خوش حالی ا.ت برام بس بود....داشتن میرفتن که ا.ت برای آخرین بار نگاهم کرد و رفت....من....من.....اشتباه بزرگی کردم....اشتباه برگشت ناپذیر!)
[پایان]
《دوستان قدر تک تک لحظاتتون رو بدونید چراکه با یک اتفاق یا یک اشتباه کوچک کل زندگیتون شاید تغییر کنه یا شاید فردی رو از دست بدید که براتون با ارزش بوده!
لطفا قبل از هر کاری ، به عواقب بعدش فکر کنید..
لطفا اگه مثل ا.ت تهمتی به کسی زده شد اونو از خودتون نرونید!....اول به حرفاش گوش بدید شاید اون بیگناه باشه!
من خواستم که با این رمان کوتاه بهتون بگم که قبل از هر چیزی در لحظه زندگی کنید و قدر تک تک لحظاتتون رو بدونید چون شاید دیگه هیچوقت برنگردن و شما بمونید و عذاب وجدان درونتون!》
دوستتون دارم لطفا برای خودتون ارزش قائل باشید!♡
و خودتونو دوست داشته باشید☺
امیدوارم لبتون همیشه خندون باشه..♡
نویسنده: کیم یوری♡
تاریخ:..2024,8,5........1403,5,8♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
_(اون...اون ا.ت بود!......اون دختر کوچولو نکنه!.....اون بچه دار شده؟....اشکی از چشمام اومد و اونم نگاهش به من خورد...اونم تعجب کرده بود....دلم میخواست دوباره به ۵ سال پیش برگردم و ا.ت رو برگردونم اما این کار...نشدنیه!...اشکام بیشتر شد...دوتامون فقط داشتیم به همدیگه نگاه میکردیم...که دیدم اونم اشکی از چشماش ریخت....دلم آتیش گرفت...دلم میخواست برم پیشش اما بدنم حرکت نمیکرد و انگار فقط میخواست از دور نگاهش کنم)
+(اون....اون..تهیونگ بود!...باورم نمیشه چغدر تغییر کرده....وقتی دیدمش تمام خاطراتمون زنده شد و از جلوی چشمم میگزشت..از چشمام ناخداگاه اشک میومد...راستش انگار که دلم میخواست برم و بغلش کنم اما نه..نمیرم من الان یه بچه دارم و یه همسر دارم...دیگه نباید به اینا فکر کنم....اشکام رو پاک کردم ولی هنوز چشم تو چشم بودیم...اون لبخند غمگینی داشت که منو یاد ۵ سال پیش مینداخت...ولش کن...من الان خوشبختم با کوک و خیلی هم عاشق همیم ما به درد همدیگه نمیخوردیم پس چه بهتر که جدا شدیم......چند دقیقه گذشت که حس کردم کسی لپمو بوسید....برگشتم و با چهره ی با عشق کوک مواجه شدم و بهش لبخند زدم......و دیدم یورا تا کوک رو دید پرید بغلش و کوک گفت که دیگه بریم...منم برای آخرین بار به عشق اولم نگاه کردم و از اونجا رفتم...)
_(من و ا.ت چند دقیقه به همدیگه نگاه میکردیم که یه پسری که انگار همسن خودم بود..که یه بوسه به لپ ا.ت زد...قلبم درد گرفت...یه زمانی من اونو بغل و بوس میکردم اما الان دیگه اون متعلق به من نیست!.....اون دختر کوچولو هم پرید بغل اون پسر و خنده هاشون توی گوشم میپیچید دیدن خوش حالی ا.ت برام بس بود....داشتن میرفتن که ا.ت برای آخرین بار نگاهم کرد و رفت....من....من.....اشتباه بزرگی کردم....اشتباه برگشت ناپذیر!)
[پایان]
《دوستان قدر تک تک لحظاتتون رو بدونید چراکه با یک اتفاق یا یک اشتباه کوچک کل زندگیتون شاید تغییر کنه یا شاید فردی رو از دست بدید که براتون با ارزش بوده!
لطفا قبل از هر کاری ، به عواقب بعدش فکر کنید..
لطفا اگه مثل ا.ت تهمتی به کسی زده شد اونو از خودتون نرونید!....اول به حرفاش گوش بدید شاید اون بیگناه باشه!
من خواستم که با این رمان کوتاه بهتون بگم که قبل از هر چیزی در لحظه زندگی کنید و قدر تک تک لحظاتتون رو بدونید چون شاید دیگه هیچوقت برنگردن و شما بمونید و عذاب وجدان درونتون!》
دوستتون دارم لطفا برای خودتون ارزش قائل باشید!♡
و خودتونو دوست داشته باشید☺
امیدوارم لبتون همیشه خندون باشه..♡
نویسنده: کیم یوری♡
تاریخ:..2024,8,5........1403,5,8♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
۱۱.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.