پارت۵ رمان چند پارتی از تهیونگ (اشتباه برگشت ناپذیر)
#بی_تی_اس#فیک_بی_تی_اس#فیکشن#فیک#رمان#رمان_بی_تی_اس#حمایت#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
+(که دیدم یهو ته با چشمای اشکی اومد محکم بغلم کرد)
+چ...چیکار میکنی
_منو ببخش ا.ت لطفا منو ببخش م...من حقیقت رو فهمیدم تو...تو بیگناهی..عشقم منو ببخش بخاطر کارایی که باهات کردم لطفا!
+(دلم خیلی بغلش رو میخواست اما....اون دیگه همسر من نیست اون خودش باعث اینهمه اتفاق بود)
+برو اونور کیم تهیونگ!...من نمیتونم ببخشمت...تو حتی نزاشتی بهت ثابت کنم که این دختر توی فیلم من نبودم...من....خیلی ازت دلخورم..تو به من اعتماد نکردی سیلی بهم زدی...تو بهم گفتی نمیخوای اسم کثیفم توی شناسنامت باشه...من دیگه علاقه ای بهت ندارم!
_چ....چی؟....نه ا.ت اینکارو با من و خودت نکن....من عاشقتم اون موقع خون جلوی چشمام رو گرفته بود خب؟..لطفا یه شانس دیگه بهم بده
+گفتم من دیگه بر نمیگردم...اومدم که نامه ی استفا رو بردارم و برم...من دیگه توی یه شرکت دیگه کار میکنم...خدافظ
_نه ا.ت وایسا وایسا نرو...میدونم من کار اشتباهی کردم اما لطفا برگرد دوباره ازدواج کنیم هوم؟دوباره توی یه خونه باشیم من بدون تو نمیتونم حتی بخوابم! من برات زندگی شادی درست میکنم هوم؟
+......دیگه به من ربطی نداره...ما دیگه نسبتی باهم نداریم....آقای کیم...من و شما دیگه به همدیگه بر نمیگردیم....من بدون شما توی زندگیم شادم!...
_یعنی واقعا بدون من خوشحالی؟
+اره...خوشحالم..
_...باشه...اگه اینجوری خوش حالی منم اذیتت نمیکنم...ولی اینو بدون همیشه عاشقتم :)
+......خدانگهدار آقای کیم..(و رفت....)
《۵ سال بعد》
+(من بعد از اونروز دیگه ته رو ندیدم و افسردگی گرفتم من..عاشق کوک شدم اون همیشه هوامو داشت و همیشه کمکم کرد...تا اینکه درمان شدم....من و اون ۴ ساله که باهم ازدواج کردیم و یه دختر ۳ داریم به نام یورا!....ته عاشق دختر بود و خیلی دلش میخواست دختر دار شه...یعنی اونم الان تشکیل خانواده داده؟..حالش خوبه؟..........با یورا توی پارک بودیم و یورا داشت بازی میکرد....داشتم با گوشیم به کوک زنگ میزدم..)
+الو..سلام عشقم..من و یورا توی پارکیم.....اوه! نزدیکی؟...باشه بیا منتظرتیم..بای
_(من توی این ۵ سال خیلی شکسته تر شدم افسردگی گرفتم و پدرم منو مجبور کرد که با دختر یه شرکت معروف ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم..ما بچه ای نداریم و تا حالا کنار هم نخابیدیم چون این ازدواج اجباری بود و اونم علاقه ای بهم نداشت......توی پارک روی صندلی نشسته بودم که یه دختر بچه رو دیدم که خیلی شبیه ا.ت بود...دوباره غمم تازه شد...دوباره .یاد اون روزا افتادم...اشک توی چشمام جمع شد.....داشتم به اطراف نگاه میکردم که حواسم پرت شه...که یهو خشکم زد...اون..اون...دارم خواب میبینم؟!)
+(داشتم به اطرافم نگاه میکردم وه دیگه بهش فکر نکنم که یهو دیدم....اون...اون!)
بایی♡
+(که دیدم یهو ته با چشمای اشکی اومد محکم بغلم کرد)
+چ...چیکار میکنی
_منو ببخش ا.ت لطفا منو ببخش م...من حقیقت رو فهمیدم تو...تو بیگناهی..عشقم منو ببخش بخاطر کارایی که باهات کردم لطفا!
+(دلم خیلی بغلش رو میخواست اما....اون دیگه همسر من نیست اون خودش باعث اینهمه اتفاق بود)
+برو اونور کیم تهیونگ!...من نمیتونم ببخشمت...تو حتی نزاشتی بهت ثابت کنم که این دختر توی فیلم من نبودم...من....خیلی ازت دلخورم..تو به من اعتماد نکردی سیلی بهم زدی...تو بهم گفتی نمیخوای اسم کثیفم توی شناسنامت باشه...من دیگه علاقه ای بهت ندارم!
_چ....چی؟....نه ا.ت اینکارو با من و خودت نکن....من عاشقتم اون موقع خون جلوی چشمام رو گرفته بود خب؟..لطفا یه شانس دیگه بهم بده
+گفتم من دیگه بر نمیگردم...اومدم که نامه ی استفا رو بردارم و برم...من دیگه توی یه شرکت دیگه کار میکنم...خدافظ
_نه ا.ت وایسا وایسا نرو...میدونم من کار اشتباهی کردم اما لطفا برگرد دوباره ازدواج کنیم هوم؟دوباره توی یه خونه باشیم من بدون تو نمیتونم حتی بخوابم! من برات زندگی شادی درست میکنم هوم؟
+......دیگه به من ربطی نداره...ما دیگه نسبتی باهم نداریم....آقای کیم...من و شما دیگه به همدیگه بر نمیگردیم....من بدون شما توی زندگیم شادم!...
_یعنی واقعا بدون من خوشحالی؟
+اره...خوشحالم..
_...باشه...اگه اینجوری خوش حالی منم اذیتت نمیکنم...ولی اینو بدون همیشه عاشقتم :)
+......خدانگهدار آقای کیم..(و رفت....)
《۵ سال بعد》
+(من بعد از اونروز دیگه ته رو ندیدم و افسردگی گرفتم من..عاشق کوک شدم اون همیشه هوامو داشت و همیشه کمکم کرد...تا اینکه درمان شدم....من و اون ۴ ساله که باهم ازدواج کردیم و یه دختر ۳ داریم به نام یورا!....ته عاشق دختر بود و خیلی دلش میخواست دختر دار شه...یعنی اونم الان تشکیل خانواده داده؟..حالش خوبه؟..........با یورا توی پارک بودیم و یورا داشت بازی میکرد....داشتم با گوشیم به کوک زنگ میزدم..)
+الو..سلام عشقم..من و یورا توی پارکیم.....اوه! نزدیکی؟...باشه بیا منتظرتیم..بای
_(من توی این ۵ سال خیلی شکسته تر شدم افسردگی گرفتم و پدرم منو مجبور کرد که با دختر یه شرکت معروف ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم..ما بچه ای نداریم و تا حالا کنار هم نخابیدیم چون این ازدواج اجباری بود و اونم علاقه ای بهم نداشت......توی پارک روی صندلی نشسته بودم که یه دختر بچه رو دیدم که خیلی شبیه ا.ت بود...دوباره غمم تازه شد...دوباره .یاد اون روزا افتادم...اشک توی چشمام جمع شد.....داشتم به اطراف نگاه میکردم که حواسم پرت شه...که یهو خشکم زد...اون..اون...دارم خواب میبینم؟!)
+(داشتم به اطرافم نگاه میکردم وه دیگه بهش فکر نکنم که یهو دیدم....اون...اون!)
بایی♡
۱۰.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.