پارت291
#پارت291
بین خنده ها و شوخی های بچه ها باهم در کافه پر سرو صدا باز شد و همه ی سرها به طرف در برگشت!
بهنام در حالی که دو جعبه یکی بزرگ و دیگری کوچک در دست داشت وارد شد و بلند گفت:
_تولدت مباااااارک دخترم!
عاطفه خندید و برای خوشامد گویی به بهنام از جا بلند شد !
بهنام جعبه ها را گوشه ای گذاشت و در حالی ک یک ابرویش را بالا می انداخت گفت :
_حالا دیگ بدون من شمع فوت میکنی؟
ن بدون من؟ چ جوری دلت اومد؟
عاطفه شرمنده خندید و برای راضی کردن بهنام گفت :
_یه بار دیگ شمع ها رو روشن میکنیم خوبه؟
بهنام کنار فرشید ایستاد و دستی روی سرش کشید.
_نه دیگ نمیخواد کیکتو ببر که من حسابی گشنمه !
روزبه با خنده گفت:
_بهنام دو شبه غذای درست حسابی نمیخوره که بتونه کیک تولد تو رو بخوره!
صدای خنده های جمع بالا رفت و بچه ها باز مشغول شدند...
عاطفه که کیک را برید ،هم بهنام و هم روزبه نتوانستند دست از کیکی کردن عاطفه بردارند و با وجود تقلاها و مقاوت های عاطفه صورتش را کیکی کردند...
_تروخدا ببینید چیکار کردید بام!
مهرنوش_غر نزن دلمون خواست کاری نکن از این بدترش کنما!
محمد جعبه ی دستمال کاغذی را به طرف عاطفه گرفت و گفت:
_این هدیه ی من ب توست!
عاطفه با حرص جعبه ی دستمال را گرفت و از جا پاشد.
_من میرم صورتمو تمیز کنم
...
بین خنده ها و شوخی های بچه ها باهم در کافه پر سرو صدا باز شد و همه ی سرها به طرف در برگشت!
بهنام در حالی که دو جعبه یکی بزرگ و دیگری کوچک در دست داشت وارد شد و بلند گفت:
_تولدت مباااااارک دخترم!
عاطفه خندید و برای خوشامد گویی به بهنام از جا بلند شد !
بهنام جعبه ها را گوشه ای گذاشت و در حالی ک یک ابرویش را بالا می انداخت گفت :
_حالا دیگ بدون من شمع فوت میکنی؟
ن بدون من؟ چ جوری دلت اومد؟
عاطفه شرمنده خندید و برای راضی کردن بهنام گفت :
_یه بار دیگ شمع ها رو روشن میکنیم خوبه؟
بهنام کنار فرشید ایستاد و دستی روی سرش کشید.
_نه دیگ نمیخواد کیکتو ببر که من حسابی گشنمه !
روزبه با خنده گفت:
_بهنام دو شبه غذای درست حسابی نمیخوره که بتونه کیک تولد تو رو بخوره!
صدای خنده های جمع بالا رفت و بچه ها باز مشغول شدند...
عاطفه که کیک را برید ،هم بهنام و هم روزبه نتوانستند دست از کیکی کردن عاطفه بردارند و با وجود تقلاها و مقاوت های عاطفه صورتش را کیکی کردند...
_تروخدا ببینید چیکار کردید بام!
مهرنوش_غر نزن دلمون خواست کاری نکن از این بدترش کنما!
محمد جعبه ی دستمال کاغذی را به طرف عاطفه گرفت و گفت:
_این هدیه ی من ب توست!
عاطفه با حرص جعبه ی دستمال را گرفت و از جا پاشد.
_من میرم صورتمو تمیز کنم
...
۱.۵k
۲۱ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.