پارت290
#پارت290
روی میز با شمع های کوچک اول اسمش را نوشته بودند !
کنارش چند جعبه ی کادو و شاخ گل های طبیعی بود!
گوشه ی دیگر میز عکس هایش چیده بود ،
چند عکس تکی ، چند عکس جفتی و چند عکس دسته جمعی از سفر شمالشان!!
اما چیزی ک بیشتر از همه نظر عاطفه را جلب کرد اولین عکسی بود که با فرشید انداخته بود و در سایز بزرگتری چاپ شده بود !!
فرشید کیک را روی میز گذاشت و از عاطفه خواست پشت میز بنشیند!!
روزبه ، مهری و محمد و دورشان را گرفتند !
فرشید کنار صندلی اش ایستاده بود!
عاطفه چشم از او برنمیداشت
چقدر امشب برایش متفاوت بود
خودش را دلخور نشان داده بود اما خدا میدانست چ قدر از این سورپرایز غرق لذت شده بود و چه برقی داشت آن دو تیله قهوه ای چشمانش....
فرشید که نگاه خیره عاطفه را دید... سرش را پایین انداخت و خجالت زده بابت رفتارش زمزمه کرد:
_معذرت میخوام!
عاطفه خندید و سرش را تکان داد...
حالا نوبت فوت کردن شمع هایش بود
فرشید دستش را ب لبه ی میز گرفت و کنارش عاطفه خم شد.
_آرزو یادت نره!
گونه های عاطفه رنگ گرفت به وضوح هول کردنش را نشان داده بود
بعد از فوت کردن شمع همگی برای عاطفه دست زدند و اینبار نگاه خیره فرشید بر عاطفه تمام شدنی نبود...
روزبه کمی شیطنت میکرد و اصرار
داشت عاطفه فرشید را ببوسد
و تمام کند این قهر را
و عاطفه رنگ به رنگ میشد و فرشید ریز ریز میخندید عاطفه مشتی حواله بازوی فرشید کرد
_باشه باشه حالا تو هی بخند
فرشید کم کم سعی کرد خنده اش را جم و جور کند تا از دست خط و نشان های عاطفه خلاص شود
....
روی میز با شمع های کوچک اول اسمش را نوشته بودند !
کنارش چند جعبه ی کادو و شاخ گل های طبیعی بود!
گوشه ی دیگر میز عکس هایش چیده بود ،
چند عکس تکی ، چند عکس جفتی و چند عکس دسته جمعی از سفر شمالشان!!
اما چیزی ک بیشتر از همه نظر عاطفه را جلب کرد اولین عکسی بود که با فرشید انداخته بود و در سایز بزرگتری چاپ شده بود !!
فرشید کیک را روی میز گذاشت و از عاطفه خواست پشت میز بنشیند!!
روزبه ، مهری و محمد و دورشان را گرفتند !
فرشید کنار صندلی اش ایستاده بود!
عاطفه چشم از او برنمیداشت
چقدر امشب برایش متفاوت بود
خودش را دلخور نشان داده بود اما خدا میدانست چ قدر از این سورپرایز غرق لذت شده بود و چه برقی داشت آن دو تیله قهوه ای چشمانش....
فرشید که نگاه خیره عاطفه را دید... سرش را پایین انداخت و خجالت زده بابت رفتارش زمزمه کرد:
_معذرت میخوام!
عاطفه خندید و سرش را تکان داد...
حالا نوبت فوت کردن شمع هایش بود
فرشید دستش را ب لبه ی میز گرفت و کنارش عاطفه خم شد.
_آرزو یادت نره!
گونه های عاطفه رنگ گرفت به وضوح هول کردنش را نشان داده بود
بعد از فوت کردن شمع همگی برای عاطفه دست زدند و اینبار نگاه خیره فرشید بر عاطفه تمام شدنی نبود...
روزبه کمی شیطنت میکرد و اصرار
داشت عاطفه فرشید را ببوسد
و تمام کند این قهر را
و عاطفه رنگ به رنگ میشد و فرشید ریز ریز میخندید عاطفه مشتی حواله بازوی فرشید کرد
_باشه باشه حالا تو هی بخند
فرشید کم کم سعی کرد خنده اش را جم و جور کند تا از دست خط و نشان های عاطفه خلاص شود
....
۲.۶k
۲۱ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.