❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part66
سیترا با نفرت مچ دستش رو کشید: نزدیک نشدی چون راضیت نمیکنن، فکر کردی خبر ندارم قبل از من یکی یکی دخترای کشورای مختلف رو تست میکردی ولی هیچ کدوم از پس راضی کردنت بر نمی اومد؟
کوک: ولی تو اولین و اخرین کسی هستی که منو راضی میکنه و باهاش آرامش دارم، ما تو تقدیر همیم سیترا.
سیترا سر تکون داد: حق با توعه، اره حق با توعه این تو تقدیر شوم من بود که از بین میلیارد ها دختر من وسیله ارضای هوس هات باشم!
پوزخند زد: اما تو، تو تقدیر من نیستی جئون،من دیگه نه به تقدیر اعتقاد ندارم، این دنیای منه و خودم میسازمش،خودم تصمیم میگیرم چمار کنم و ارباب کی باشم...من دیگه برده نیستم جئون و ازت بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی متنفرم.
حرفای سیترا براش سنگین بود.
باورش نمیشد انقدر تخم نفرت رو تو وجود اون کاشته باشه.
کوک: همه تو زندگی اشتباه میکنن منم کردمـ...
حرفش با داد سیترا قطع شد: وقتی اینجوری حق رو به خودت میدی و خودت رو تبرعه میکنی بیشتر ازت متنفر میشم.
کوک وارد بالکن شد و روبه روی سیترا ایستاد: پس چکار کنم که منو ببخشی؟ من دیگه نمیتوتم بدون تو دووم بیارم.
صدای تقه در باعث شد کوک با کلافگی دستی تو موهاش بکشه.
سیترا از کنارش رد شد و رفت سمت در.
در رو باز کرد و با دیدن اون دختر ریسپشن اخم کرد: چیزی شده؟
ریسپشن سینی قوه رو نشون داد: مسئول خدمات پاش پیچ خورده من عصرانتون رو اوردم.
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part66
سیترا با نفرت مچ دستش رو کشید: نزدیک نشدی چون راضیت نمیکنن، فکر کردی خبر ندارم قبل از من یکی یکی دخترای کشورای مختلف رو تست میکردی ولی هیچ کدوم از پس راضی کردنت بر نمی اومد؟
کوک: ولی تو اولین و اخرین کسی هستی که منو راضی میکنه و باهاش آرامش دارم، ما تو تقدیر همیم سیترا.
سیترا سر تکون داد: حق با توعه، اره حق با توعه این تو تقدیر شوم من بود که از بین میلیارد ها دختر من وسیله ارضای هوس هات باشم!
پوزخند زد: اما تو، تو تقدیر من نیستی جئون،من دیگه نه به تقدیر اعتقاد ندارم، این دنیای منه و خودم میسازمش،خودم تصمیم میگیرم چمار کنم و ارباب کی باشم...من دیگه برده نیستم جئون و ازت بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی متنفرم.
حرفای سیترا براش سنگین بود.
باورش نمیشد انقدر تخم نفرت رو تو وجود اون کاشته باشه.
کوک: همه تو زندگی اشتباه میکنن منم کردمـ...
حرفش با داد سیترا قطع شد: وقتی اینجوری حق رو به خودت میدی و خودت رو تبرعه میکنی بیشتر ازت متنفر میشم.
کوک وارد بالکن شد و روبه روی سیترا ایستاد: پس چکار کنم که منو ببخشی؟ من دیگه نمیتوتم بدون تو دووم بیارم.
صدای تقه در باعث شد کوک با کلافگی دستی تو موهاش بکشه.
سیترا از کنارش رد شد و رفت سمت در.
در رو باز کرد و با دیدن اون دختر ریسپشن اخم کرد: چیزی شده؟
ریسپشن سینی قوه رو نشون داد: مسئول خدمات پاش پیچ خورده من عصرانتون رو اوردم.
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.