پارت ۴۸
پارت ۴۸
€اووووو مادربزرگ واقعا که نابغه این........
£پس چی فکر کردی پسر؟من که کاری انجام نمیدم که اشتباه باشه......
€واقعنم
£اوهوم
€راستی پس الان اون دختره.........زن جونگ کوک حساب میشه؟
£آره دیگه
€آوووو
£خب تو چه خبر؟
مادربزرگ چند دقیقه دیگه با جین صحبت کرد و بعد از پایان مکالمه شون تلفن رو قطع کرد........روی تختش ولو شد.......توی فکر بود.......اینکه ا/ت الان زن جونگ کوک بود و این قضیه ساده ای نبود......اگر ا/ت باهاش کنار نمیومد قطعا اتفاق های خوبی نمیوفتاد.......با تمام دغدغه هایی که توی ذهنش داشت.......چشماشو بست و سعی کرد کمی استراحت کنه......
(ا/ت ویو)
۱ هفته است که اینجام.......اتفاق خاصی نیوفتاده فقط من شدم کلفت این عمارت........توی این یه هفته تنها کاری که کردم سابیدن کل عمارت بوده......بعدم خسته و کوفته غش کردم..........
امروز اولین روز هفته ی دومیه که اینجام.......
مثل یه هفته قبل.........شیشه پاک کن و دستم گرفتم و به شیشه پاشیدم.......دستمال و برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن شیشه......و همزمان غر میزدم......
+آخه یعنی چی.........مگه من کلفتم.......من یه خبرنگار محترمم......اینا حالیشون نمیشه که.......من سرپرست تیم خبرنگاریم مثل اینکه.......راستی اصن حواسم نبود بخاطر همین سرپرست بودن به این روز کثیف افتادم.....اصن اون هیچی.......من نمی دونم اینا چلن.......هر روز باید من بدبخت کل عمارتو گردگیری کنم.......تو روحشون........
⊙چی داری با خودت میگی؟
با صدای آجوما گرخیدم......سریع برگشتم سمتش
+آجومااااااا
⊙میدونی اگر آقا این اَراجیف رو بشنوه گیست رو میبره.......
سرم آروم پایین آوردم گفتم
+ببخشید
این یه هفته خیلی تلاش کرده بود دل آجوما رو به دست بیارم......اما نمیشد.......با اون توهینی که روز ا بهش کردم خیلی ناراحت شد......یجورایی بخشیدم ولی هنوزم باهام سر سنگینه......
⊙خیلی خب........ارباب دوم گفتن فعلا بری اون اتاق مشترکی که براتون آماده کرده تا خودشون بیان
+اتاق مشترک؟
⊙خود آقا میاد برات توضیح میده.......فقط برو اتاقی که گفتم......
کلارا نشونت میده.......
چشمی گفتم و با یکی از خدمتکارا که اسمش کلارا بود......رفتیم اتاقه......
اون اتاقه هم مثل همه ی اتاق های عمارت تم مشکی بود.....اما چند تا رنگ سفید هم توش دیده میشد........یعنی اگر بخوام منطقی بگم.....تم مشکی سفید بود.......یه تخت دو نفره بزرگ سفید مشکی وسط اتاق بود.........اتاقه اندازه کل خونه من بود.......یه آینه بزرگ و یه میز و صندلی جلوش هم توی اتاق بود.......
خدمتکاره درو بست و من موندم تنها با کلی سوال توی ذهنم
€اووووو مادربزرگ واقعا که نابغه این........
£پس چی فکر کردی پسر؟من که کاری انجام نمیدم که اشتباه باشه......
€واقعنم
£اوهوم
€راستی پس الان اون دختره.........زن جونگ کوک حساب میشه؟
£آره دیگه
€آوووو
£خب تو چه خبر؟
مادربزرگ چند دقیقه دیگه با جین صحبت کرد و بعد از پایان مکالمه شون تلفن رو قطع کرد........روی تختش ولو شد.......توی فکر بود.......اینکه ا/ت الان زن جونگ کوک بود و این قضیه ساده ای نبود......اگر ا/ت باهاش کنار نمیومد قطعا اتفاق های خوبی نمیوفتاد.......با تمام دغدغه هایی که توی ذهنش داشت.......چشماشو بست و سعی کرد کمی استراحت کنه......
(ا/ت ویو)
۱ هفته است که اینجام.......اتفاق خاصی نیوفتاده فقط من شدم کلفت این عمارت........توی این یه هفته تنها کاری که کردم سابیدن کل عمارت بوده......بعدم خسته و کوفته غش کردم..........
امروز اولین روز هفته ی دومیه که اینجام.......
مثل یه هفته قبل.........شیشه پاک کن و دستم گرفتم و به شیشه پاشیدم.......دستمال و برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن شیشه......و همزمان غر میزدم......
+آخه یعنی چی.........مگه من کلفتم.......من یه خبرنگار محترمم......اینا حالیشون نمیشه که.......من سرپرست تیم خبرنگاریم مثل اینکه.......راستی اصن حواسم نبود بخاطر همین سرپرست بودن به این روز کثیف افتادم.....اصن اون هیچی.......من نمی دونم اینا چلن.......هر روز باید من بدبخت کل عمارتو گردگیری کنم.......تو روحشون........
⊙چی داری با خودت میگی؟
با صدای آجوما گرخیدم......سریع برگشتم سمتش
+آجومااااااا
⊙میدونی اگر آقا این اَراجیف رو بشنوه گیست رو میبره.......
سرم آروم پایین آوردم گفتم
+ببخشید
این یه هفته خیلی تلاش کرده بود دل آجوما رو به دست بیارم......اما نمیشد.......با اون توهینی که روز ا بهش کردم خیلی ناراحت شد......یجورایی بخشیدم ولی هنوزم باهام سر سنگینه......
⊙خیلی خب........ارباب دوم گفتن فعلا بری اون اتاق مشترکی که براتون آماده کرده تا خودشون بیان
+اتاق مشترک؟
⊙خود آقا میاد برات توضیح میده.......فقط برو اتاقی که گفتم......
کلارا نشونت میده.......
چشمی گفتم و با یکی از خدمتکارا که اسمش کلارا بود......رفتیم اتاقه......
اون اتاقه هم مثل همه ی اتاق های عمارت تم مشکی بود.....اما چند تا رنگ سفید هم توش دیده میشد........یعنی اگر بخوام منطقی بگم.....تم مشکی سفید بود.......یه تخت دو نفره بزرگ سفید مشکی وسط اتاق بود.........اتاقه اندازه کل خونه من بود.......یه آینه بزرگ و یه میز و صندلی جلوش هم توی اتاق بود.......
خدمتکاره درو بست و من موندم تنها با کلی سوال توی ذهنم
۴۱.۳k
۱۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.